گل میریخت ...
حسن شیدا
اشاره: زنده یاد دکتر باستانی پاریزی، غزل زیبایی دارد که معروفترین شعر اوست، با مطلع: «یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت/ بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت...». این غزل زیبای استاد، الهام بخش من درسرودن شعر زیر شد:
آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت
با رقص نسیم از هوا گل میریخت
هر شاخه ز عشق ما به شور آمده بود
در خلوت ما، بر سر ما گل میریخت
دستان پُر از شکوفه باغ هلو
گویی که به هنگام دعا گل میریخت
بر زلف شب آویخته گل بر سر گل
انگار که از ستارهها گل میریخت
مهتاب جدا ز نقره گل میپاشید
از بال فرشتهها جدا گل میریخت
لبها که به بوسه آشنا شد، انگار
در جشن فرشتهها خدا گل میریخت
هستی اگر از شادی ما شاد نبود
از دامن آسمان چرا گل میریخت؟
«شیدا» نه عجب کز نفس جادوی عشق
آن شب همه جا، از همه جا گل میریخت
یادی از رهی معیری
وقتی محصل بودم و ضمناً به اداره رادیو (در میدان ارک) هم میرفتم، گاهی مرحوم رهی معیری را میدیدم. بعدها به فرمان تقدیر، در سال ۱۳۵۲ برنامه مفصلی درباره زندگی و آثار او برای شبکه اول تلویزیون ساختم. وقتی در آرامگاه ظهیرالدوله بر سر مزارش رفتم، بر بقعه کوچکی که ساخته بودند، این دو بیت را دیدم:
هرچه کمتر شود فروغ حیات
رنج را جانگداز تر بینی
سوی مغرب چو رو کند خورشید
سایهها را درازتر بینی
در حدود ۴۳ سال بعد، وقتی به یاد این شعر افتادم، ارتجالاً چنین سرودم:
«هر چه کمتر شود فروغ حیات»
زندگی را مهیبتر بینی
فقر گر با تو آشنا گردد
آشنا را غریب تر بینی
چشم دل را اگر که باز کنی
خلق را پُر فریب تر بینی
هر چه عمرت درازتر گردد
چیزهای عجیبتر بینی
لیکن ای دوست، ضعف پیری را
از همه نانجیبتر بینی!
زخم پاییز
ناصر عرفانیان
در این معبد چو قلب مرده خورشید را دیدم
چو شاخ خشک پاییزی زسر تا پای لرزیدم
فرود پرده های شب به عمق سینه ام گوید
که اندام تو را از داغ و درد وغم تراشیدم
چه غمناکم در این معبد به زیر تیغ تاریکی
طراوت را دروغی من به روی خویش مالیدم
تن آلوده ام سنگین زبار آرزو ها شد
ز پا افتاده با سر در پی مقصود گردیدم
به روی شانه ام زخم چهل پاییز روییده ست
در این وادی ندیدم روز خوش،چندان که کاویدم
به آسانی محیط نور فاسد شد، خجل ماندم
چرا در امتداد نور، از این ساحل نکوچیدم
اسیر بی سر انجامم به روی خاک خشماهنگ
فتادم تا دراین زندان، تمام عمر نالیدم
سکوت لانه
صدای پای خزان تا سکوت لانه شکست
به باغ، شور بهار و به لب ترانه شکست
چه لاله ها که از این گرمی شراره فسرد
چه ساقه ها که نیاورده خود جوانه شکست
چه بی نوایی از این فاجعه به باغ رسید
شکوه فصل بهاران چه ظالمانه شکست
ز برق و باد نمانده ست ساقه ای سالم
تمام هستی این باغ، بی کرانه شکست
صدای ضجه ی انسان بر آسمان برخاست
ز بس که واقعه ی ظلم تازیانه شکست
به شام تیره شباهت گرفته قامت روز
که بال شهپر خورشید این زمانه شکست
به بی نهایت آزردگی رسیده دلم
علاج کی شود این دل که جاودانه شکست؟
بزم رباعی
محتشم مؤمنی(سامان)-اراک
دستی اگر از فتاده گیری، زیباست
عذری ز رفیق اگر پذیری، زیباست
زیبا نَبُوَد به بستر ای دل مُردن
در مسلخ عشق اگر بمیری، زیباست
**
صبح است و سفر سوی خدا باید کرد
رو بر در دوست، بی ریا باید کرد
تا سینه شود چو مهر روشن، روشن
از مهر رُخَش کسب ضیا باید کرد
**
بی عشق از این جهان چه سودی ای دل؟
از عمر و از این زمان چه سودی ای دل؟
عشق است اساس هر دو عالم، آری
بی عشق از این و آن، چه سودی ای دل؟

شما چه نظری دارید؟