به گزارش «اطلاعات آنلاین»، محمد شفیعی فر، استاد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران در پی انتشار مطلبي درباره رتبه چهار کنکور تجربی شهید مهدی زین الدین با ارسال خاطرهای به شبکه آن دانشگاه یاد آن شهید را در هفته دفاع مقدس گرامیداشت. او نوشت:
«یکی از ویژگیهای برجستۀ شهید مهدی زینالدین، در کنار همۀ خصوصیات فرماندهی، تواضع و منش خاکی و بسیجی او بود. خاطرهای از این شهید والامقام دارم که برای ادای دین به همه شهدای دفاع مقدس و برای ثبت در تاریخ در این هفته دفاع مقدس، تقدیم میشود.
اوایل سال ۱۳۶۳ بعد از عملیات خیبر در نورد لولۀ اهواز بودیم. من که برای اولین بار به جبهه رفته بودم، شناخت زیادی از افراد و نیروها نداشتم. دانشآموز سوم دبیرستان بودم و به عنوان بیسیمچی در گروهان مهندسی رزمی لشکر ۱۷ علیابن ابیطالب، بعد از عملیات، به کارخانه نورد لولۀ اهواز منتقل شده بودیم. یکی از مقرهای اصلی بیسیم لشکر، آنجا بود و من با یکی دو نفر سپاهی در اتاق بیسیم بودیم.
صبح یکی از روزهای اردیبهشت، بعد از صبحانه در اتاق بیسیم تنها بودم و برادر سپاهی هماتاقیام برای شستن ظرفها و بساط صبحانه، بیرون رفته بود. من هم از شدت گرمای هوا، با لباس دکمهباز زیر باد کولر مشغول مطالعه جزوههای درسی برای رسیدن به امتحانهای پایان سال بودم که ناگهان درب اتاق را زدند. درب را که باز کردم، یک برادر سپاهی آراسته و چابک را دیدم. گفت: «اجازه هست من یک بیسیم بزنم». من که بیتجربه و کم سن و سال بودم و ایشان را هم نمیشناختم، به خاطر مسائل امنیتی که در آموزشها یاد گرفته بودیم، مردد شدم که او را به اتاق بیسیم راه بدهم یا نه؟ متوجه شد که من ایشان را نمیشناسم و مردد هستم، ناگهان خم شد و شروع کرد به باز کردن بند پوتینهایش، تا من به نتیجهای برسم. در آن شرایط، باز کردن بند پوتین، لازم و مرسوم نبود. خیلی هم آرام و با طمأنینه بندها را باز میکرد؛ انگار عجله ای نداشت و نمیخواست که مرا نیز شرمنده کند و خود را معرفی کند. گمنامی، شیوۀ مردان خداست! من همچنان جلوی درب را گرفته و ایشان آن طرف، مشغول باز کردن بند پوتینها بود که بردار سپاهی که برای شستن ظرفها رفته بود، به اتاق بازگشت. تا ایشان را دید، ظرفها زد زمین و پرید او را بغل کرد و ماچ و بوسه و تعارف کردن به داخل اتاق! و محوطۀ خاص بیسیم که با پتویی آن را جدا کرده بودیم. او هم دیگر از باز کردن بقیه بندهای پوتین صرفنظر کرد و با پوتینهای نیمهباز وارد شد. او از جلو برادر سپاهی هم پشت سر او. گفتم او کیست؟ گفت این فرماندۀ لشکر است دیگر! من از خجالت آب شدم و صورتم سرخ شد؛ هم به اتاق راهش نداده بودم و هم وضع لباسم مناسب نبود و...
چند دقیقۀ بعد، کارش تمام شد و موقع رفتن با من دست داد؛ آن هم به گرمی و دستم را چنان فشرد که همچنان گرمای دستش را حس میکنم. اصلاً به روی خودش نیاورد و رفت که رفت! و این اولین و آخرین ملاقات من با شهید مهدی زینالدین، فرماندۀ دلاور لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب بود؛ ولی بعداً از افراد زیادی وصف تواضع و منش خاکی او را از بسیاری از بسیجیان و رزمندگان شنیدم.»