جلال رفیع در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: «من سخنان تو را قبول ندارم، امّا تو را درک میکنم.» این جمله را ما هنگامی به زبان میآوریم که در عین قبول نداشتن حرف و حدیثی که یک نفر بر زبان میآورد، در عین حال و با این حال میخواهیم با او همدردی و همدرکی نشان دهیم و به او بگوییم که موقعیّت زمانی و مکانی و مقتضیات تاریخی و جغرافیاییاش را بهعنوان فضا و ظرف و علل رویکردها و کارکردهایش درک میکنیم و میفهمیم. «ولتر» بزرگ نیز گفته است: من با تو مخالفم، امّا حاضرم جانم را بدهم که تو حرفت را بزنی!
آنچه تاکنون در این سلسله از یادداشتها خواندهاید، ترجمانی از همین سخنان است. یادداشت های مذکور میخواست و میخواهد برای نسل امروز شرح دهد که نسل جوان پنجاه و هفتی در چه فضایی تنفّس میکرد، در چه شرایطی میزیست، سهم او از ارثیّۀ تاریخی و میراث فرهنگی و دینی چه بود، از جهان آن روزگار چه الهامی میگرفت، در برابر خویش چه رقبایی را میدید، از کدام زاویۀ دید به خود و پیرامون خود مینگریست و چه آیندهای را انتظار میکشید.
شما ممکن است پاسخ تان و قضاوتتان امروز در مورد تک تک این پرسشها، نه و نفی و نهی باشد. با این همه، واقعیّتهای انگیزهبخش و برانگیزنده در آن زمان، چنین بود که طرح شد و شرح داده شد.
نسل آن روزگار، مذهب و دیانت را کانون معنویّت و پاکی و پاکدامنی و امانت و صداقت، و انگیزۀ درونی برای حرکت مثبت و مفید و مؤثر در پیشرفت و توسعه و ترقّی و نیرویی خودجوش برای دفع هر نوع ظلم و ستم و استبداد و هر گونه بتپرستی، اعمّ از بتِ قدرت و ثروت و ریاست و شهوت و شهرت، میدید.
حداقل، صدسال تجربۀ جنگها و نزاعها و درگیریها و کشتارها و به حکومت رسیدنها در نیمی از جهان جدید، عدالت اجتماعی در قالب سوسیالیسم را مژدهبخش و رهاییبخش نشان میداد.
و باز هم حدود صدسال سابقۀ استعمار و مبارزۀ ضد استعماری ملّتها، بازار استقلالطلبی و آزادیخواهی ملّی را رواج و رونق میبخشید. آرزوی جمهوریّت و موروثی نبودن قدرت، مفهوم آزادی و آرای اکثریتِ آزاد از بند را دلنواز و شوقانگیز کرده بود. انتخاب ارکان قدرت و عزل آن، آرمانی جلودار و جلوهدار مینمود.
البته هر تجربهای هرچه گسترده و ژرفتر باشد، باز هم بخشی از تجربۀ حقیقی است، نه تمام آن. تجربهها صفحههایی بیش نبودند از کتاب قطور و حجیم تجربیّات کافی و کامل. هیچ نسلی صورت کافی و کامل تجربه را در اختیار ندارد و آن نسل هم در آن روزگار، از تجربههای تازۀ بسیاری محروم بود.
آن نسل، علم عیب داشت، ولی علم غیب نداشت. «چه باید کرد»ها را میپنداشت که میداند، امّا از «چه نباید کرد»ها آگاهی کافی و تجربهشده در این بوم و بر نداشت.
امروز صدها تجربۀ تازه بر آن تجربهها افزوده شده و صدها صفحۀ دیگر از آن کتاب که اشاره شد، ورق خورده است. ویتنامی که در آن روزگار، الهامبخش «مبارزه با امپریالیسم» بود و (به قول مرحوم مغفور مائو تسهدون!) از «سوسیال امپریالیسم» مدد میگرفت؛ امروز الهامبخش اقتصاد و تولید و تجارت و توسعه است.
هندوستانی که در آن روزگار و در آن نوع از قطببندی بینالمللی، با کمک خواستن از همان سوسیال امپریالیسم، حتی به بمب اتم توانست دست پیدا کند؛ امروز یکی از نمادهای آزادی احزاب و افکار و ادیان است. آفریقای جنوبی که به رژیم آپارتاید فخر میفروخت، امروز به شادروان زندهیاد «نلسون ماندلّا»ی زندانی رژیم آپارتاید، مفتخر است.
تجربۀ خود ایران از جهات و جوانب مختلف، غنیسازی شده است. نسلهای گوناگون، پشت سر هم، پیدرپی، و نو به نو آمدهاند و هر نسل تجربه تازهای را بر تجربهها افزوده است. مرحوم دکتر علی شریعتی در یکی از کتابهایش میگوید که «ژرژ گورویچ» از دانشجویانش خواست تا دربارۀ موضوع خاصی منابع تحقیقاتی و مطالعاتی را بررسی کرده، در کلاس درس، کنفرانس بدهند.
روز موعود از علی شریعتی خواست که چنین کند. شریعتی محصول کار تحقیقیاش را به شکل کنفرانس در کلاس ارائه کرده، نظریات به دست آمده را شرح میدهد. ناگهان گورویچ با نظریّهای که در نوشتۀ شریعتی مطرح شده بود، مخالفت میکند و میپرسد: این نظریۀ نادرست را از کجا آوردهای؟!
شریعتی با تعجب میگوید: نظریّه متعلّق به خود شماست و من آن را از کتاب خودتان نقل کردهام. گورویچ پاسخ میدهد که این کتاب مورد استناد شما را من 20 سال پیش نوشتهام، درحالی که امروز، گورویچِ 20 سال بعدم. گورویچ 20 سال بعد، شخص دیگری و شخصیت دیگری و با نظریّات دیگری، غیر از گورویچِ 20 سال قبل است. و اگر غیر این باشد، آدم نیست.
خاصیت دانش و آزمایش و تجربه و تحقیق، همین است. آدمها دیوار نیستند. به قول «برتولت برشت»: آدم، آدم است. حتی دیوار هم تغییر میکند، چه رسد به انسانی که تجربههای پیدرپی 10 ساله و 20 ساله و 30 ساله و بیشتر را نو به نو از سر میگذراند. به قول مولانا:
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
بیخبر، بیخبر است، امّا باخبر چنین نیست. باخبر از نو شدن، تغییر میکند، تکامل مییابد، و به نظریات نوین دست پیدا میکند. ذهن و زبان در روزگار دهه 50 از دو سوی تغذیه میشد. دو تن در این فرایند تغذیۀ ذهنی و زبانی صدرنشین بودند و با وجود این که در دو دنیای متفاوت بلکه متضادی میزیستند، سالها کوشیدند تا بر جامعه تأثیر بگذارند و گذاشتند.
شاید برای بعضی از اهل نقد و نظر، تعجبآور و حتی خندهدار باشد که بشنوند واعظ معروف، شیخ احمد کافی، تودۀ مردم را به سمت و سوی مذهب و به ویژه در آخرین منبر مبارزه جویانهاش به سمت و سوی یک انقلاب مذهبی جلب و جذب کرد و دکترعلی شریعتی، جوانان تحصیلکرده و دانشگاهی را به نوعی از مارکسیسم رقیق شده (و نه دقیق شده) توأم با اخلاق و معنویّت و عرفان دینی فرا میخواند.
این دو، علیه یکدیگر گفته و نوشتهاند، اما خواسته و ناخواسته، دو رود جاری شده در بستر جامعه را به نقطۀ تلاقی و پیوند رساندهاند. مقدّمات کار را این دو (و هر دو هم خراسانی) فراهم کردند.
کافی به قدر کافی بر عوام و عموم مردم تأثیرگذار شد و شریعتی ابلاغ شریعتی نوین را در حوزۀ فکر و عمل روشنفکران برعهده گرفت. هر دو، نماد بودند. یکی نماد تودۀ مذهبی و کوچه بازاری، و دیگری نماد روشنفکران دانشگاهی و دبیرستانی. و بدین ترتیب، دو جریان متضاد و متقاطع، بر سر یکی دو وجه اشتراک شعاری، به یکدیگر رسیدند و درآمیختند و گره خوردند.
امروز قریب پنجاه سال از آن ایام گذشته است. ما پنجاه سال تجربه را، هم پشت سر گذاشتهایم و هم پیشرو داریم. نمیتوانیم از این تجربۀ طولانی و تغییرات ژرف، تأثیر نپذیرفته باشیم. با این حال خواستیم به نسلهای جدید و جدیدتر گفته باشیم که پنجاه سال پیش، نسل آن روزگار با چه واقعیتها و با چه اندیشههایی روبهرو بوده است.
در سالهای 42ـ41 و 57ـ56 روحانیت و در صدر همۀ آنها بنیانگذار بعدی جمهوری اسلامی به میدان آمد. اما گروههای ترورکنندۀ حسنعلی منصور (نخستوزیر)، گروه موسوم به حزب ملل اسلامی، گروه جاما، گروه معروف به چریکهای فدایی خلق، گروه مشهور به مجاهدین خلق و بسیاری دیگر از روشنفکران، شاعران، آهنگسازان، موسیقیدانان، ترانهخوانان، کارگردانهای سینما، استادان دانشگاه، نویسندگان و مترجمان و.... انبوهی از تشکّلها و انجمنها و در صدر همۀ آنها دکتر شریعتی، با تابلوی «ابوذر، سوسیالیست خداپرست» وارد این میدان شدند، که همگی با همۀ تفاوتها و حتی تضادهایشان، از مدینۀ فاضلهای سخن میگفتند که در آن، نوعی از عدالت اجتماعی و سوسیالیسمِ متأثّر از مارکسیسم و نوعی از آزادی مردمی و ملّی و نوعی از معنویّت جهان شمول و اخلاق ساز (اخلاق انسانی و اجتماعی) تحقّق خواهد یافت.
جوان آن روزگار، خود را در محاصره و در زیر بمباران این بهشت آفرینیهای سوسیال دمکرات، میدید. آنچه در جهان آن روز و در خارج از مرزهای میهن نیز میگذشت، به عنوان پشتوانۀ علمی و عینی این روایتها معرفی میشد.
البته ممکن است و محال نیست که پیری خسته و شکسته از گردشِ «چرخ بدکردار و کژرفتار» و «نه دیندار نه آییندار» بلکه «سرِکین دار»، دستی بر کمر بگیرد و از جای برخیزد و آهسته با خود(چنان که شما هم نشنوید!) بگوید: چی فکر میکردیم، چی شد!