استاد سخن سعدی
محتشم مؤمنی(سامان)
سعدیا، چون تو کسی شعر شکربار نگفت
همچو تو هیچکسی قصّه ی دلدار نگفت
شیوه شعر تو نازم که در آفاق ادب
همچو تو هیچ بشر شعر شکربار نگفت
در جهان آمده بسیار سخنگوی و ادیب
هیچ ادیبی چو تو امّا سخن از یار نگفت
خوانده ام دفتر بسیار ز اشعار نکو
دیده ام همچو تو کس چامه و اشعار نگفت
از زمانی که در این عرصه شکوفا شده شعر
سعدیا، چون تو کسی از گل و گلزار نگفت
در غزل یکّه تویی، ای تو خداوند غزل
زان که کس چون تو غزل در همه ادوار نگفت
در دبستان ادب، سرور و استاد تویی
خامه ات جز سخن از پاکی رفتار نگفت
نثر و نظم تو همه هادی راه بشر است
ای خوش آن خامه که گفتار دل آزار نگفت
بوستان تو سراسر ادب و معرفت است
سعدیا، کام تو جز حرف گهر بار نگفت
در گلستانِ سخن، بلبل خوش نغمه تویی
خامه ات جز سخن زبده چو ابرار نگفت
دفتر شعر تو را هر که بخواند داند
که قلم در کف تو از خس و از خار نگفت
نازم آن نادره مردی که چو آمد به سخن
کام او جز سخن خوب و بهنجار نگفت
سعدیا، هر طرفی گام نهادم چو نسیم
جز ز خوبیّ تو کس قصّه به بازار نگفت
بی سبب نیست که عالم همه شیدای تواند
چون دهانت به جز اندیشه احرار نگفت
زان سبب واله اشعار تو «سامان» شده است
که کسی چون تو سخن از دل و دلدار نگفت
گلخانه اردیبهشت
جان شود با رنج و غم بیگانه در اردیبهشت
زان که عالم می شود گلخانه در اردیبهشت
می رود از صحن بستان لشگر زاغ و زغن
می شود شادی سرا هر خانه در اردیبهشت
از شمیم نوگلان رُسته در دشت و دمن
می شود هر عاقلی دیوانه در اردیبهشت
می برد گرد و غبار غم ز روی شهر و ده
بارش باران دانه دانه در اردیبهشت
بلبل اندر مقدم آلاله های باغ و دشت
می کند سر نغمه ای مستانه در اردیبهشت
می شود آماده اسباب طرب هر گوشه ای
از گل و از شمع و از پروانه در اردیبهشت
بس که در هر گوشه ای مست و غزلخوان مرغکی است
گوئیا هستی بود میخانه در اردیبهشت
زندگی زیباتر از بستان رضوان می شود
بس که روید لاله در کاشانه در اردیبهشت
تا شوی مست از می عرفان بزم معرفت
رو بزن از یاد حق پیمانه در اردیبهشت
در گلستان پا بنه رخسار نیلوفر ببین
چون شده آباد از او ویرانه در اردیبهشت
رو به صحرا دم به دم سامان صفت بنگر که چون
می شود شادیّ و شور افسانه در اردیبهشت
رود بزرگ
نیلوفرعنایت
چقدر فاصله دارم از انتخاب شدن
به شیشه خوشه انگور تا شراب شدن
پرنده بودن بی بال در هوای پریدن
همیشه در گذر دام و دانه آب شدن
به درد عشق که پیمانه را بشوراند
غبار شستن از این هستی و خراب شدن
به زیر صخره دراین جویبار سیل آلود
مرا بگیر از آغوش منجلاب شدن
در آرزوی طلوعی از آفتاب امید
شبیه پنجره تکرار سنگساب شدن
چگونه دست بشویم ز پای رود بزرگ؟
ز تشنگی به بیابان چرا سراب شدن؟
حریم نور شکستن به راه خاموشی
چراغ خنده به خاکستر و کباب شدن
خیال روی تو ما را چه وعده ها داده ست
در آ به چشمم و تعبیر نو ز خواب شدن
چو برشکسته ام از عمر رفته بر بادم
بریده تاب من از دیده پر عتاب شدن
عنان زلف پریشان سپرده ام به صبا
ز ترس محتسبم نیست در حجاب شدن
به کام تو می لب های سرخ نوشینم
ز موج بوسه شبی غرقه قطاب شدن
نهاده سایه من سر بر آستانه تو
نشان جاذبه در سرعت شهاب شدن
چکیده بر رخ نیلوفران سرشک نسیم
بهار می دهدت غنچه گلاب شدن
شما چه نظری دارید؟