علی هجویری
ابوالحسن علی بن عثمان هُجویری ملقب به «داتا گَنجبَخش» از عارفان سدة پنجم هجری است. اهل غزنة خراسان بود و نویسندة کتاب «کشفالمحجوب» که از مهمترین متون کهن تعلیمی عرفان به شمار میآید و به نظر میرسد یکی از مآخذ عطار در «تذکرۀالاولیا» بوده باشد. آنچه در پی می آید، بخشهایی از این کتاب درباره سالار شهیدان(ع) و زیور عابدان(ع) است:
***
شمع آل محمد، و از جملة علایق مجرد، سید زمانه خود، ابوعبدالله الحسین بن علی بن ابیطالب (رضی الله عنهما)، از محققان اولیا بود و قبلة اهل بلا و قتیل دشت کربلا و اهل این قصه بر درستی حال وی متفقاند که چون حق مفقود شد، شمشیر برکشید و تا جان عزیز فدای شهادت خدای ـ عز و جل ـ نکرد، نیارامید.
و رسول را علیهالسلام اندر وی نشانهایی بود که او بدان مخصوص بود؛ چنانکه عمر بن الخطاب (رضی الله عنه) روایت کند که: روزی به نزدیک پیغمبر (علیهالسلام) اندر آمدم. وی را دیدم حسین را بر پشت خود افکنده بود و رشتهای اندر دهان خود گرفته و سر رشته به دست حسین داده تا حسین میرفت و وی (علیهالسلام) از پسِ حسین به زانوها میرفت. من چون آن بدیدم، گفتم: «نعمَ الجَملُ جَملُک یا باعبدالله!» [ای اباعبدالله، چه شتر خوبی داری!] پیغمبر گفت علیه السلام: «نعم الرّاکبُ هو یا عمر!»[چه سوار خوبی است او] .
و وی را کلام لطیف است اندر طریقت حق، و رموز بسیار و معاملت نیکو. از وی روایت آرند گفت: «أشفقُ الإخوان علیک دینُک»: شفیقترین برادران تو بر تو، دین توست؛ از آنچه نجات مرد اندر متابعت دین بوَد و هلاکش اندر مخالفت آن. پس مرد خردمند آن بوَد که به فرمان مشفقان بوَد و شفقت آن بر خود بداند و جز بر متابعت آن نرود و برادر، آن بوَد که نصیحت نماید و در شفقت نبندد.
و اندر حکایات یافتم که روزی مردی به نزدیک وی آمد و گفت: «یا فرزند رسول خدا، مردی درویشم و اطفال دارم؛ مرا از تو قوت امشب میباید.» حسین وی را گفت: «بنشین که ما را رزقی در راه است تا بیارند.» بسی برنیامد که پنج صُره بیاوردند.. اندر هر صرهای هزار دینار... حسین (رضی الله عنه) اشارت کرد که: «بدان درویش دهید.» آن پنج صره بدو دادند و از وی عذرها خواست که: «بس دیر ماندی، و این بس بیخطر عطایی بود که یافتی و اگر ما دانستیمی که این مقدار است، تو را انتظار ندادیمی. ما را معذور دار؛ که ما از اهل بلاییم و از همه راحت دنیا بازماندهایم و مرادهای دنیای خود گم کردهایم و زندگانی به مراد دیگران میباید کرد.»
مناقب وی اشهر آن است که بر هیچ کس از امت پوشیده باشد.
زین عباد و شمع اوتاد
وارث نبوت و چراغ امت، سید مظلوم و امام مرحوم، زینالعباد و شمع الاوتاد، ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (رضی الله عنهم)، اکرم و اعبد اهل زمانة خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق.
از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟» گفت: «آن که بر باطل راضی نبوَد چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد، چون خشمگین گردد.» و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضادادن به باطل، باطل بوَد و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
و نیز میآید که چون حسین علی را با فرزندان وی (رضوان الله علیهم) اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیّم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین (رضی الله عنه) وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه (أخزاهُ الله)، یکی ورا گفت: «کیفَ أصبحتُم یا علی و یا أهل بیت الرحمه: بامدادتان چون بود یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «أصبحنا مِن قومنا بمنزلۀ قوم موسی مِن آل فرعون، یُذبّحون أبناءنا و یَستحیُون نساءنا، فلا نَدری صَباحنا مِن مَساءنا، و هذا مِن حقیقۀ بلاءنا: بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بوَد که فرزندان ایشان را میکشتند و عوراتشان را برده میگرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه میشناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را ـ جل جلاله ـ شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیّات وی.»
شجاعت شاعر
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف میکرد، خواست تا حَجَر ببوسد، از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زینالعابدین، علی بن الحسین (رضی الله عنه) به مسجد اندر آمد با رویی مُقمر و خدّی منوّر و جامهای معطر، و ابتدای طواف کرد. چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا، حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید. مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید، با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد، مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورا نشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند. فرزدق شاعر آنجا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یا بافَراس؟ ما را خبر ده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال، صفت نسبت وی کنم:
هذا الذی تَعرفُ البَطحاءُ وطأته
و البیتُ یَعرفُه و الحلّ و الحَرمُ...
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را (علیهمالسلام) بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را حبس کردند. این خبر همچنان که بود، بدو نقل کردند، بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم بازفرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اندر آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفّارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زینالعابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: اگر ما را دوست داری، مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت. و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد.
شما چه نظری دارید؟