گودرز گودرزی(مجید)

دوازده ساله بودم که برای اولین‌بار چند مزه خوش و دلپذیر را در خانه‌ای که پدرم تازه خریده بود تجربه کردم: داشتن آب گرم از لوله، حمام و بالکن. دیگر لازم نبود برای شستن لباس و ظرف‌ها و چیزهای دیگر، کتری و قابلمه و بادیه بگذاریم روی اجاق‌گاز یا گوشه حیاط با کمک هیزم و تاپاله، آتش روشن کنیم تا آبِ گرم داشته باشیم. کافی بود پیچ تنظیم شعله آب‌گرمکن ایستاده استوانه‌ای را از شمعک به متوسط یا زیاد بچرخانیم و بعد با یکی دو ساعت دندان روی جگر گذاشتن، صاحب آب داغ از لوله بودیم. البته باید حواسمان را جمع می‌کردیم که مخزن نفت آب‌گرمکن، خالی نباشد.
از آن پس با حمام‌های عمومی و نمره‌ای فعالِ روح‌کسل‌کنِ آن روزها که آدم را معذب می‌کردند- به خصوص در روزهای بارانی و سرد برفی زمستان- خداحافظی کردیم. دیگر محدودیتی برای رفتن به حمام نداشتیم. این‌طور نبود که فقط هفته‌ای یک‌بار، حمام را از وجود خودمان شادمان کنیم! آن هم چه‌طور؟ باید شبِ قبلش بقچه یا ساک را لبریز از وسایل حمام می‌کردیم، کیسه و لیف و حوله و صابون و شامپو و روشور (سفیداب) و سنگ‌پا و... و پیش از آن‌که خانه را به قصد حمام ترک کنیم، ناخن‌هایمان را می‌گرفتیم. 
داشتن خانه‌ای که راه‌پله داشته باشد و به خرپشته - که به آن بالکن می‌گفتند- برسد و از آن‌جا به روی بام، لذتی دارد که به جان آدمی می‌نشیند. آن روزهای اول هی دوست داشتم پله‌ها را زیر پا بگذارم و برای چند لحظه در پاگرد بالکن درنگ کنم و بعد درِ پشت‌بام را باز کنم و پا بگذارم روی بام؛ بامی که دیگر کاه‌گلی نیست، قیروگونی است، آسفالت است. پیش از آن برای رسیدن به بام، می‌بایست از نردبان استفاده می‌کردیم. تنها وسیله اغلب خانه‌ها برای رسیدن به پشت‌بام، همین نردبان بود؛ نردبان‌های یک‌طرفه چندمتری از جنس چوب. چه بسا پیش می‌آمد که پله‌ای از نردبانی به علت کهنگی، فرسوده و پوسیده می‌شد و همین که بی‌خبر پا رویش می‌گذاشتی می‌شکست و تو را به زمین می‌انداخت.
 اگر خوش‌شانس بودی و از همان پله‌های آغازین دچار حادثه می‌شدی که هیچ، زیاد آسیب نمی‌دیدی، ولی اگر وسط‌های راه و بدتر از آن، بالاتر از وسط‌ها بودی این بلا مثل اجل یقه‌ات را می‌چسبید، آن وقت نه‌تنها قضیه شوخی‌بردار نمی‌شد، بلکه خیلی هم جدی بود.
حالا من پا به دوازده سالگی‌ام گذاشته بودم و در چنین سنی بود که از داشتن خانه‌ای که راه‌پله داشت و بالکن، لذت می‌بردم، ضمن آن‌که گاه وقت و بی‌وقت به خانه بی‌بی این‌ها می‌رفتم و باز بالا رفتن از نردبان و رسیدن به پشت‌بام کاه‌گلی. 
روزهای پایانی پاییز و روزهای زمستان، نشستن در بالکن در ساعت‌های پیش‌ازظهر که آفتاب از روبه‌رو می‌خورد به شیشه‌های پنجره بالکن و می‌افتاد روی پله‌ها، حال خوشایندی به من ارزانی می‌داشت. و اگر هوا بارانی یا برفی بود، برای چند دقیقه از همان‌جا با کِیف به بارش قطره‌های باران و دانه‌های برف نگاه می‌کردم و بعد زود خودم را می‌رساندم به کُرسی و تا گردن می‌چپیدم زیر لحاف‌کُرسیِ به آن سنگینی.  
زیاد در آن خانه که پدرم خریده بود و اصطلاحا یک‌کله بود نماندیم؛ شاید دو سال و نیم. بعد پدرم با استفاده از تسهیلات بانک، خانه‌ای دیگر خرید، خانه‌ای بزرگ‌تر و نزدیک‌تر به خانه بی‌بی این‌ها، خانه‌ای با همان امکانات، بلکه بیشتر. این خانه دوکله بود؛ یک اتاق بالایی هم داشت به علاوه دو اتاق تهِ حیاط که به کوچه پشتی راه داشت. 
در سال ۱۳۵۹ تازه سه سال از عمر این خانه ۳۴۰ متری گذشته بود که پدرم آن را خرید به مبلغ چهار میلیون و سی ‌صد و بیست و پنج هزار ریال (چهارصد و سی و دو هزار و پانصد تومان). 
بین سال‌های ۱۳۶۴ تا اوایل ۱۳۶۷ که بی‌کار بودم، همین‌که ناهارم را می‌خوردم می‌رفتم اتاق بالایی و تا آمدن پدر، خودم را با کتاب سرگرم می‌کردم. به محضی‌که ساعت ورود پدر به خانه نزدیک می‌شد، من چهار تا پله را می‌رفتم بالا و توی پاگرد بالکن، گوش به زنگ منتظر می‌ماندم. 
کلید که به قفل انداخته می‌شد، بالاتنه‌ام را از نرده‌ها به بیرون آویزان می‌کردم و بی سر و صدا زاغ سیاه دست‌های پدرم را چوب می‌زدم ببینم توی دستش پاکت پستی، بسته‌ای چیزی هست یا نه. من بخش قابل‌توجهی از پول توجیبی ماهیانه‌ام را به پای یکی دو مجله می‌ریختم، سوای خرید روزنامه اطلاعات، تک‌شماره ۲۰ ریال. گاه پیش می‌آمد برای تنوع و عوض کردن فضا (فضای شخصی) توی بالکنِ تر و تمیز- به تمیزی هال و پذیرایی- روی گونی یا تکه‌مقوایی می‌نشستم و تکیه‌داده به دیوار، چند صفحه از کتابی، مجله‌ای یا مقاله‌های ادبی و داستان‌های کوتاه روزنامه اطلاعات را می‌خواندم. دنیایی داشتم برای خودم! 
اکنون نزدیک به چهار دهه از آن روزها و سال‌ها گذشته است. آدم خیال می‌کند انگار چهار روز پیش بود اما وقتی تار موهای سفیدت را می بینی، باورت می‌شود که به راستی نزدیک به ۴۰ سال از آن دنیایی که داشتی فاصله گرفته‌ای و اگر گفته شود جدایت کرده‌اند، شاید بهتر باشد و به واقعیت، نزدیک‌تر؛ واقعیتی تلخ. گذشته نمی‌گذارد به خودم فرار کنم و در حال باشم. اگر بگویم خوب یا بدش نسبی است، سرِ خودم کلاه گذاشته‌ام. چنین نیست. گذشته‌ام برای من مانند اکسیژن است برای کسی که نمی‌خواهند (یا شاید بهتر است گفته شود نمی‌گذارند) بمیرد... و از این‌روست که هنوز لذت و گوارایی چاپ نخستین داستان کوتاهم در روزنامه اطلاعات را پس از گذشت نزدیک به ۳۹ سال در بندبند وجودم احساس می‌کنم.
آری! برای من «گذشته» نگذشته است و فراموش نمی‌شود. اکنونِ من روی شانه‌های گذشته من ایستاده است و فرتوتی و کهنسالی من، دست‌پخت سال‌های گذشته من است. چگونه می‌شود اکنونِ خودم را فراموش کنم و آن را از زندگی‌ام پاک کنم؟
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی