حمید یزدان‌پرست

اجازه دهید برای خواهرم بنویسم، فقط همین یک بار؛ به قول افغان‌های جمال‌آباد نیاوران برای «مامان‌مریم». بسیاری از افغان‌های آن محله که از سر ناچاری و بیکاری یا از ترس طالبان به تهران آمده‌اند و گذرشان به آن محله افتاده، او را مادر خود می‌دانند: «به مادرم در کابل گفته‌ام ناراحت من نباش، در تهران مادری دارم که از تو هم مهربان‌تر است». و بعضی وقت‌ها برای اطمینان خاطر مادرش یا قدردانی از این یکی مادرش، پشت تلفن می‌گوید: «مادر، بیا با مامان‌مریم گپ بزن» و او گپ می‌زند و قربان‌صدقه می‌رود: «مامان‌جان، اجرت با بی‌بی‌فاطمه که برای پسرم مادری می‌کنی!». اشک خواهرم جاری می‌شود و نمی‌تواند صحبت کند. راستش گاهی فکر می‌کنم رشک خواهرزادگانم برانگیخته می‌شود: «باز هم مامان شد مادر غریبان!». او شده از خوراک و پوشاکش می‌زند تا لباسی بخرد برای مروه که بچه‌مدرسه‌ای است: «آخر مادر، او بچه است، خودش را مقایسه می‌کند با همکلاسانش، آن‌هم در این محله، گناه دارد...». و اشکش می‌ریزد و هی می‌گوید: «الهی بمیرم، الهی بمیرم! اینها غریب‌اند. نبات مگر چند سال دارد؟ از بچگی مجبور شده کار کند. آن وقتی که بچه‌های بزرگتر از او می‌خوابند، او باید کار کند. کی برایشان غذا می‌پزد؟ مادر و خواهرشان که اینجا نیست، من مادرشان هستم.». و باز اشکش فرو می‌ریزد.
همسرش که افغان‌های محله به او «باباکاوه» می‌گویند، رفته در چند بانک حساب باز کرده و هر کدام مال یکی است: این مال ضیا، این یکی مال گل‌محمد، این مال شکرالله، این مال عاطف... «آقا عصمت تازه زن عقد کرده، باید هدیه خوبی بدهیم. از سن من گذشته، لباس جدید می‌خواهم چه کار؟ رنگ شاد بخر، بدهم به زنش که تازه‌عروس است، خدا را خوش نمی‌آید که دختر جوان حسرت بخورد. مادر جان، غریب است، کس و کاری که ندارد، آقاگلی پسرعموی پدرش است، شاید هم دورتر، من می‌شوم مادرش...». او هم مثل شوهر جوانش به خواهرم می‌گوید: «مامان‌مریم».
خواهرم بعضی وقت‌ها حتی نمی‌تواند خاطره‌ای را درست و حسابی بیان کند، از بس می‌زند زیر گریه: «خدا انگلیس را لعنت کند که این بنده‌های خدا را از ایران جدا کرد و دیگر روی خوش ندیدند. خدا لعنت کند شوروی را که افغانستان را اشغال کرد و اینها آواره شدند. لعنت خدا به کمونیست‌ها که این بلا را بر سر مردم افغان آوردند. آنقدر این مِنجان‌خانم باشخصیت است که عارش می‌آید به در و دیوار خانه‌ای نگاه کند که دارد دستمالش می‌کشد یا جارو می‌زند. اینها خودشان زمانی زندگی داشتند، کیابیایی داشتند و حالا در غربت کارشان به اینجا کشیده. امتحان خداست، معلوم نیست زمانی سر خود ما بیاید یا نیاید، حالا که دستمان می‌رسد، باید کمکشان کنیم...». شوهر و پسر و دخترش که چشمان نمناک او را می‌بینند، به کمک می‌آیند تا عایشه که قلبش در همین کودکی مشکل دارد، در بیمارستان بستری شود و آقای دکتر... رایگان عملش کند و بیمارستان نهایت تخفیف را بدهد. آقااکبری می‌گوید: «مامان، حکیمه و امین را که شما بزرگ کردید، از بس خانم‌ دکتر (دختر مامان) شیرخشک آورد و شما لباس دادید. من چطور می‌توانم جبران کنم؟ خانم معلم هم که حق استادی به گردن بچه‌های من و برادرم و... دارد.»
«خانم‌معلم» خواهر دیگرم است که در همان نزدیکی می‌نشیند و پس از بازنشستگی از آموزش پرورش، تدریس رایگان بچه‌هایی را به عهده گرفته که مدارس ثبت‌نامشان نمی‌کردند. در کنارش تهیه کیف و کتاب و نوشت‌افزار هم به عهده اوست. خدا رحمت کند آقای مهدی بشارت (مدیر مسئول مجلّۀ اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی) را که برخی وقت‌ها او هم بانی می‌شد و نوشت‌افزاری را که قیمتش کم نیست و برای خانواده‌های مهاجر خیلی زیاد است، تقبل می‌کرد و برخی همکاران دلسوز نیز همراهی می‌کردند که می‌ترسم نامشان را ببرم و گله‌مند شوند.
«خانم معلم» از کلاس اول شروع کرد به درس‌دادن و بچه‌ها رسیدند به کلاس پنجم و بالاتر. می‌خواندند و می‌نوشتند و شعر حفظ می‌کردند و قرائت قرآن تمرین می‌کردند. امین نوپا هم به تقلید از آنها روی کاغذ خط خطی می‌کرد. خانم معلم زنگ تفریح برایشان خوراکی هم می‌برد. بچه‌ها می‌گفتند: «خانم معلم، چکه کنیم؟». بکنید. آن‌وقت شروع می‌کردند به کف‌زدن. خانم معلم وقتی می‌خواست دینی درس بدهد، می‌گفت: «وضوگرفتن و نمازخواندن را از پدرتان بپرسید». و حتی صلوات فرستادنشان را هم می‌گفت از پدرشان بپرسند. آخر آنها همچون شیعیان صلوات می‌فرستادند و خانم معلم نمی‌خواست پدرشان که مدتی در پاکستان طلبگی کرده بود، گمان کند او دارد از این موقعیت استفاده می‌کند و می‌خواهد بر فرزندان و خویشانش تأثیر بگذارد و مثلا شیعه‌شان کند؛ اما آقااکبری می‌گوید: «خانم معلم، عیبی ندارد، بگذارید بچه‌ها همین جوری صلوات بفرستند». و بچه‌ها برای سلامتی خانم معلم داد می‌زنند: «اللهم صل علی محمد و آل محمد...». مروه که خانم معلم می‌گوید روزی رئیس‌جمهور افغانستان می‌شود، به دختر عمویش می‌گوید: «طوبا، برای خانم معلم «کن لولیک» بخوان. و او یک نفس می‌خواند و به چشم‌های تحسین‌آمیز خانم معلم نگاه می‌کند.
خانم دکتر هم برای تمنا جشن تکلیف برگزار کرد و چقدر از خانم‌های محله آمدند و هدیه آوردند. طفلک تمنا این اولین و شاید آخرین باری بود که می‌دید همه برای او جمع شده‌اند، هدیه آورده‌اند، شادی می‌کنند و تبریک می‌گویند. اینجور خانه یکی شده بودند.
اما همین دیروز شنیدم همه آنها گریه می‌کنند، هم ایرانی هم افغان. چون گفته‌اند «اتباع» باید کشور را ترک کنند. 
عبدالله اصلاً سرش را بالا نیاورد: «خانم معلم، ما این سالها احساس غربت نکردیم، از بس شما، آقاپسرتان، مامان مریم، بابا کاوه، خانم دکتر محبت کردید. کیمیاجان عروسک و اسباب‌بازی‌هایش را هم داد. همه ایرانی‌ها مهربانی کردند، همه اهل محل برادری کردند؛ اما عده‌ای نمک به حرام از میان ما کاری کردند که همه ما سرشکسته شدیم!». گلاب هم یکسره زمین را نگاه می‌کند تا کسی چشمان سرخش را نبیند: «خانم معلم، ما محبت شما را یاد نمی‌کنیم(یعنی از یاد نمی‌بریم). مادرم در غزنین می‌گفت: تا مامان مریم هست، خیالم راحت است. همیشه می‌گفتم من دو تا مامان دارم، یکی در ایران یکی در غزنی. حالا روی برگشت ندارم، به مادرم چه بگویم؟!». خانم معلم خدا را شکر می‌کند که مامان مریم نیست تا اینها را ببیند، چون چند روزی که اسرائیل غلط زیادی کرد، به اصرار خویشان رفت شمال. اگر بود که خودش را سیاه و کبود می‌کرد، از بس به سر و سینه می‌کوفت. ضیا به خواهر و برادران کوچکترش می‌گوید: «فردا فقط من کنار پنجره می‌نشینم؛ چون شما تا مرز می‌خواهید بیرون را نگاه کنید و گریه کنید!». و خودش بغض می‌کند و هی لبهایش می‌لرزد. شاگرد اول مدرسه شده و پدرش می‌گوید: «خانم معلم، این از زحمتی است که شما کشیده‌اید. همیشه اول قرآن را برای پدر و مادر شما می‌خوانم. شما به این بچه‌ها چشم دادید، درس دادید، سواد دادید...». بغضش می‌ترکد و اضافه می‌کند: «غذا دادید، لباس دادید، دارو دادید، کتاب دادید، پول دادید. من که می‌دانم کمک خرجی ما از کجا می‌آمد. من چطور قدردانی کنم؟ بعضی حرام لقمه‌ها به نام ما آبرویی برای ما نگذاشتند...». و مردی با آن سن و سال می‌زند زیر گریه. 
خانم معلم که مثل سایر همسایه‌ها دلش آتش گرفته و به زور خودش را نگه داشته، می‌گوید: «هیچ کس گناه آنها را به گردن شما نمی‌اندازد. شما هم برای ما زحمت کشیدید. این همه ساختمان نوساز در این شهر و کشور به یاری شما برپا شد، این همه باغ و بوستان را شماها تمیز نگه می‌داشتید، این همه خانه را شماها نگهبانی کردید. ما هر کار کردیم، انجام وظیفه بود...». منجان خانم می‌گوید: «کدام وظیفه خواهر جان؟ پولش را گرفتیم. در سرما و گرما، ایرانی‌ها به ما پناه دادند، در خانه‌شان به روی ما باز بود، فقط کار که نکردیم، ما را مهمان می‌کردید، در جشنها، در مراسم بی‌بی فاطمه، در روضه، الهی قربان بی‌بی زینب بروم که مزارش باز دست حرامی‌ها افتاده...». و گریه‌اش بلند می‌شود. خانم معلم که می‌بیند دخترها چه ساکت و دل شکسته نگاه می‌کنند، می‌گوید: «بس کنید بچه‌ها، یک امروز را که با هم هستیم، از این حرفها نزنیم، اصلاً بیایید برویم مجلس روضه خانه آقای مقدم.» بچه‌ها یکباره به وجد می‌آیند و می‌گویند: «نه، مجلس روضه با مامان مریم خوب است؛ خودش گریه می‌کند، اما تا اشک ما را می‌بیند، می‌گوید: بچه‌ که نباید گریه کند، شماها باید شاد باشید و بخندید!». و یکباره همه می‌خندند و خانم معلم رو برمی‌گرداند تا در آخرین لحظات بچه‌ها اشکش را نبینند. او که همیشه با خواندن شعر اخوان ثالث می‌گفت: 
من افغان همریشه‌مان را که باغی‌ست/به چنگ بتر از تتر، دوست دارم. 
خانم معلم، اشک ریزان، می‌گوید: «مسئولین می‌گویند ما با اتباع مجاز و مجوز دار هیچ مشکلی نداریم. خدا کند شماها هم مجوز بگیرید».

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی