شهید والامقام سرلشکرخلبان عباس بابایی، نمادی از شجاعت و ایثار دردوران دفاع مقدس و الهامبخش نسلهای بعدی است و داستان زندگی و رشادتهای او، فصل دیگری از مقاومت بیوقفه مردم ایران در برابر دشمن را روایت میکند.
شهیدعباس بابایی چهارم آذر ۱۳۲۹، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. سال ۱۳۵۳ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. در هشتم اردیبهشت ماه ۱۳۶۶به علت لیاقت و رشادتهایی که در دفاع از آرمانهای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و سرکوب و دفع تجاوزات دشمنان انقلاب اسلامی ازخود نشان داد، به درجه سرتیپی مفتخر شد، اما آن قدر خاکی بود که کمتر کسی او را با این درجه دیده بود.
در همان سال نامش برای سفر حج نوشته شد. همه چیز برای زیارت خانه خدا مهیا بود اما ناگهان در آخرین لحظات و در فرودگاه، از رفتن به حج صرف نظر کرد. وقتی با اصرار اطرافیان مواجه شد گفت: «مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی هستند که باید سالم از آن عبور کنند، تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم». خانواده را فرستاد اما خودش نرفت. در تماس تلفنی که همسرش از مکه با او داشت گفت: «انشاء الله خودم را تا عید قربان به شما میرسانم».
در پانزدهم مردادماه ۱۳۶۶ روز عید قربان با یک هواپیمای دو کابینه"اف -۵" در تبریز به اتفاق سرهنگ خلبان علیمحمد نادری(خلبان کابین جلو) عهدهدار انجام آخرین مأموریت پروازی خود شد. پس از بمباران مواضع دشمن و انجام ماموریت خود را برای رسیدن به عید قربان آماده کرد. باید به سرعت برای میهمانی و عید قربانی کردن نفس بر میگشت.
هواپیما غرشکنان همچون صاعقه هوا را میشکافت و پیش میرفت. ناگهان صدای اصابت گلوله فضا را متحول کرد. «لبیک اللهم لبیک»، حاجی خود را به مسلخ عشق رساند. عباس سالها بود که نفس خود را قربانی کرده بود، حال نوبت به جان دادن است و رسیدن به محبوب. صدا در کابین طنینانداز است: عباس جان! حاجی!.. اما صدایی نمیآید. هواپیما مورد اصابت گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفته و گلوله حنجره شهید بابائی را پاره کرده است و وی در روز عید قربان، در ۳۷سالگی ذبیحالله شد.
در ادامه خاطراتی از زندگی این شهید را ازکتابی با عنوان "پرواز تا بی نهایت"می خوانید:
عیدی سربازان
سید جلیل مسعودیان: پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش.»
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه کنم.»
او پاسخ داد :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریدهام و فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانوادهام هم صحبت کردهام .»
فردای آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد . او گفت که شب میآید و پولها را میگیرد . شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا بیرون برویم و کمی قدم بزنیم . من هم پولها را با خود برداشتم. کمی که از منزل دور شدیم، گفت : « وضع مناسب نیست. قیمت اجناس بالا رفته است و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند و...»
او حدود نیم ساعت صحبت کرد . بعد رو به من کرد و گفت :« شما کارمندها عیال وار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمیدانم باید چه کار کنم. » بعد از من پرسید :« این بسته اسکناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی . پولها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد ، بسته پولها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم برای شما و خانوادهات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نکردم اما چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظی ، خوشحال به خانه برگشتم.
بعدها از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پولها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد همسر و فرزندانشان بروند تقسیم کرده است .
یاور درماندگان
میرزا کریم زمانی: عباس همیشه درفکر مردم بیبضاعت بود . درفصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند میرفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری میکرد . زمستانها وقتی برف میبارید ، پارویی برمیداشت و پشت بامهای خانههای درماندگان و کسانی که به هر دلیل ، توانایی انجام کار نداشتند را پارو میکرد.به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود . من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثهای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا میروی؟ »
او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد وگفت :« پیر مرد را برای استحمام به گرمابه میبرم . او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.»با دیدن این صحنه ، تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم.
دیدار در عرفات
سرهنگ عبدالمجید طیب: سال ۱۳۶۶ که به مکه مشرف شدم، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود؛ ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند:«بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج میگریستند ، یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن بود . ازخود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردهاند ؟! کی محرم شدهاند و خودشان را به عرفات رساندهاند . در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم . خواستم مطمئن شوم . دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ایشان را ببینم اما این بار جای او را خالی دیدم.
این موضوع را به هیچ کس نگفتم ؛ چون میپنداشتم اشتباه کردهام .
وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتم ، از شهادت تیمسار بابایی با خبر شدم .در روز سوم شهادت ایشان ، در کاروان ما مجلس بزرگداشتی بر پا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را درمکه دیده بود . همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشتهای را به شکل آن شهید ، مأمور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.

شما چه نظری دارید؟