به گزارش اطلاعات آنلاین به نقل از پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای، خطحزبالله به مناسبت بیست و هشتم صفر و سالروز رحلت پیامبر اعظم صلیاللهعلیهوآلهوسلم، بیانات سال ۱۳۶۷ آیتالله خامنهای درباره سیره و جایگاه بیبدیل رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم را برای نخستین بار منتشر کرده است.
در ادامه بیانات مهم در جمع فرماندهان و کارکنان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به مناسبت ۲۸ صفر آمده است؛
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمد لله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و نبیّنا ابیالقاسم محمّد و علی آله الطّیّبین الطّاهرین المعصومین سیّما بقیّة الله فی الارضین. قال الله الحکیم فی کتابه: اِنّاِّ اَرسَلنٰکَ شاهِدًا وَ مُبَشِّرًا وَ نَذیرًا، وَ داعِیًا اِلَی اللهِ بِاِذنِه؛ وَ سِراجًا مُنیرًا.(۱) و قال امیرالمؤمنین (علیه الصّلاة و السّلام): طَبیبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ قَد اَحکَمَ مَراهِمَهُ وَ اَحمیٰ مَواسِمَهُ یَضَعُ ذٰلِکَ حَیثُ الحاجَةُ اِلَیهِ مِن قُلوبٍ عُمیٍ وَ آذانٍ صُمٍّ وَ اَلسِنَةٍ بُکم.(۲)
امشب به مناسبت رحلت خاتمالانبیا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بحث کوتاهی دربارهی نبوّت آن حضرت و مسئلهی انقلاب اسلامی در صدر اوّل عرض خواهم کرد. اوّلاً معلوم باشد که فعلاً در دنیای اسلام آن مسئلهای که همهی مسلمانان، هم از لحاظ اعتقادی و هم از لحاظ عاطفی نسبت به آن توجّه و گرایش دارند، مسئله شخصیّت پیغمبر و زندگی پیغمبر است. تنها مسئلهای که در دنیای اسلام احساسات همهی مسلمین و عقاید آنها نسبت به آن مسئله یکسان است، مسئلهی نبوّت خاتم و وجود مقدّس رسول گرامی است؛ لذا بعضی از متفکّرین بزرگ اسلامی این مسئله را آن نقطهای قرار دادهاند که با تکیهی بر آن باید دل مسلمانان و احساسات آنها و افکار آنها را در یک جا متمرکز کرد. اقبال، شاعر بزرگ انقلابی اسلام، بر روی مسئلهی پیغمبر تکیهی ویژهای دارد و بنده در شرح حال این شاعر بزرگ گفتم که این، روشنبینیِ این مرد را نشان میدهد و خیلی خوب است که ما روی این نقطه تکیه کنیم؛ زیرا همان طور که گفتم، تنها مسئلهای که همهی مسلمین، هم از لحاظ اعتقادی و هم از لحاظ عاطفی و احساسات مذهبی بر روی آن متّفق هستند، این مسئله است؛ لذا امشب قدری دربارهی پیغمبر عرض میکنم.
حادثه بعثت پیغمبر و بعد، هجرت آن حضرت و تشکیل حکومت اسلامی و نظام اسلامی، و سپس ادارهی این نظام برای مدّت ده سال، بزرگترین حادثهای است که در تاریخ بشریّت به وقوع پیوسته. اساساً نبوّت، آن مقطعی است که بشریّت در آن مقطع به امداد الهی، به هدایت الهی، نیرو میگیرد برای رسیدن به هدف آفرینش. اگر بشر را از اوّل تاریخش تا آخر تاریخش مثل یک کاروانی فرض کنیم که به سمت یک هدفی رهسپار است و به سمت کمال بشری بتدریج در طول تاریخ دارد حرکت میکند ــ که همین هم هست ــ در اثنای این راه طولانی و دور و دراز، مقاطعی پیش میآید که این کاروان از رفتن به جلو دیگر عاجز میماند؛ اینجا است که پیغمبران بزرگ و اولوالعزم مبعوث میشوند. لذا در تمام ادواری که پیغمبران بزرگ مبعوث شدند، اگر ما وضع بشر را در آن ادوار مورد مداقّه قرار بدهیم، خواهیم دید که بدترین اوضاع و تاریکترین شرایط همان شرایط بوده. البتّه ما از دورههای [پیغمبران] قبل از پیغمبر اسلام خبر درستی نداریم و تاریخ در آن زمانها مدوّن نیست؛ مثلاً خصوصیّات آن دورهای که موسیٰ (علیه السّلام) یا عیسیٰ (علیه السّلام) مبعوث شدند، در تاریخ مشخّص نیست و از قرآن و از روایات و از بعضی گوشهوکنارهای تاریخ وضعشان را درک میکنیم، امّا وضع زمان بعثت پیغمبر را تقریباً به وضوح و روشنی میدانیم که چگونه بوده. در حقیقت، اینها آن ایستگاهها یا آن مراکزی هستند که این حرکت تاریخی بشر در آنجا باید یک نَفَس تازهای بگیرد، یک مدد و هدایت جدیدی از طرف پروردگار شامل حال بشر بشود و یک خیزی به طرف جلو بردارد. منتها نبوّت رسول اکرم نسبت به نبوّتهای قبل این خصوصیّت را دارد که در اینجا یک کمکی به بشریّت به وسیلهی رسالت پیغمبر خاتم شده است که بعد از آن، بشریّت دیگر هرگز محتاج نبوّت جدیدی نیست و در حقیقت، این در بطن تعالیم اسلام و در کیفیّت ارائهی هدایت الهی در اسلام، مکنون(۳) است؛ یعنی تعالیم اسلامی و نوع تربیت اسلامی و وضع بشریّت در دوران بعثت نبیّ اسلام، آنچنان است که بعد از آن دیگر تاریخ بشر به نبوّت و رسالت جدیدی نیازمند نیست؛ خود انسان به حدّی از بلوغ فکری رسیده که بتواند از معارف اسلامی و احکام اسلامی و از رهبریِ اسلام و نبیّ اسلام استفاده کند و راه خودش را تا آنجایی که در قدرت و توان بشر است به پیش ببرد. ما حالا این حادثهی بزرگ را، حادثهی بعثت پیغمبر را که دارای این خصوصیّات هم هست، مختصراً بررسی میکنیم.
اوّلاً در دورانی که پیغمبر اسلام به پیغمبری مبعوث شد، سرتاسر دنیا لبالب بود از یک جهالت بسیار عظیمی، و معارف بشری در کمترین و ساقطترین و ضعیفترین وضعیّت خودش بود؛ کسی که به تاریخ دوران بعثت پیغمبر مراجعه کند، این را بخوبی درک خواهد کرد. در دنیای آن روز اگرچه کشورها و دولتهای زیادی بودند، امّا در آن قسمتی از دنیا که نور معرفت و علم بر آن تابیده بود، دو قدرت بزرگ حکومت داشتند که یکی از این دو قدرت، قدرت ایران و ساسانیان بود و قدرت دیگر قدرت امپراتوری روم بود که بر یک پهنهی عظیمی از منطقهی خاورمیانه و اروپا حاکمیّت داشت. غیر از اینها البتّه تمدّنهایی در دنیا بود؛ تمدّن هند بود، تمدّن چین بود که آنها هم سوابق زیادی داشتند، امّا آنچه در سطح جهان و در پهنهی جهان محور و مرکز اصلی مدنیّت بشر محسوب میشد، در همین دو منطقه بود که یک بخش عظیمی از دنیا را تحت تسلّط خودشان داشتند. وضع این دو حکومت و دو نظام هم در نهایتِ بدی بود، فروغ علم در این کشورها خاموش بود؛ اگرچه در قرنهای پیش ــ پیش از بعثت پیغمبر ــ دانشمندانی آمده بودند، حکمایی آمده بودند، لکن آنچه از آثار تعلیمات این دانشمندان و حکما برای این جوامع باقی مانده بود بسیار چیز اندک و ناچیزی بود؛ یعنی معنویّت در این جوامع نبود، صفای انسانی نبود، عدالت اجتماعی نبود، نور علم و گرایش به علم نبود؛ اینها چیزهایی است که اگر انسان، همین حالا ــ با اینکه قرنهای متمادی از آن دوران گذشته ــ به تاریخ آن دوران مراجعه کند، این را بروشنی درخواهد یافت.
حالا دربارهی اروپا اصلاً حرف نمیزنیم. اروپا در آن دورهها حقیقتاً یک نقطهی وحشینشین بود؛ یعنی مردم اروپا جزو وحشیترین و بیمعرفتترین انسانهای زمان خودشان بودند که اصلاً نوری و علمی و معنویّتی در آنجاها نبود؛ امّا خود امپراتوری روم با آن عظمت، در یک ضلالت و گمراهی شدیدی زندگی میکرد؛ اختلاف طبقاتی بود، فساد اخلاقی بشدّت بود، ظلم و جُور بود، قدرت بیمهار دستگاههای حاکم بود. اگرچه در روم آن دوران یک نوع دموکراسی وجود داشت، امّا این دموکراسی به هیچ وجه به معنای حاکمیّت مردم و قدرت مردم در انتخاب سرنوشتشان نبود. از رمانها و تاریخها و آثاری که مال آن دوران بوده، بخوبی میشود فهمید که در چه وضع نابسامانی آن مردم زندگی میکردند؛ طبقات فقیر و مستضعف جامعه اکثریّت بودند و همانها در فقر معنوی و اخلاقی هم علاوهی بر فقر مادّی زندگی میکردند. شاید آن ماجرای اسپارتاکوس را شنیده باشید که قیام غلامان بر روم است. داستان اسپارتاکوس اگرچه یک مقدار جنبهی اساطیری به خودش گرفته، امّا وقتی انسان وضع آن داستان را میخواند، خوب میفهمد که در آن وقت چه وضعیّت رقّتباری از لحاظ معنوی، اخلاقی، علمی، فکری، اجتماعی بر زندگی آن مردم حاکم بوده. و این آیات سورهی مبارکهی یاسین که [میفرماید] «وَ اضرِب لَهُم مَثَلًا اَصحٰبَ القَریَةِ اِذ جاٰءَهَا المُرسَلونَ، اِذ اَرسَلنا اِلَیهِمُ اثنَینِ فَکَذَّبوهُما فَعَزَّزنا بِثالِثٍ فَقالوا اِنّا اِلَیکُم مُرسَلونَ، قالوا ما اَنتُم اِلّا بَشَرٌ مِثلُنا وَما اَنزَلَ الرَّحمٰنُ مِن شَیءٍ اِن اَنتُم اِلّا تَکذِبون»(۴) [در مورد] ماجرای انطاکیه است که یکی از شهرهایی است که در قلمرو امپراتوری روم بوده و نشاندهندهی طرز فکر مردم در مواجههی با پیغمبران است. دو پیغمبر را خدای متعال میفرستد در مواجههی با مردم، با تکذیب و مسخره و اهانت و بیاعتنائی مردم مواجه میشوند، بعد نفر سوّمی را هم میفرستد، با مردم بحث میکنند و مردم با کمال قساوت و بیاعتنائی و بیمعرفتی این پیغمبران را به باد استهزا میگیرند و آخرش هم به اینها میگویند «قالوا اِنّا تَطَیَّرنا بِکُم»؛(۵) ما اصلاً فال بد میزنیم به وجود شماها؛ شما پیغمبران برای جامعهی ما مایهی بدبختی و شئامت(۶) هستید! یعنی در جامعهی انطاکیهی آن روز که در قلمرو امپراتوری روم است، این پیغمبران سهگانه با هیچ قبول و پذیرشی مواجه نمیشوند. و دنبالهی آیات ــ که یکی از آن بخشهای زیبای تصویری قرآن، همین آیات سورهی یاسین است ــ نوع مباحثهی انبیا با مردم را مشخّص میکند که تا چه مرحلهای با استدلال حرف میزنند و در چه مرحلهای به تندی و خشونت گرایش پیدا میکنند و مردم با اینها چه رفتاری میکنند؛ و این نشانهی جهالت آن مردم است. این [وضع] امپراتوری روم است.
وضع بردهداری بسیار سخت و خشن، و فساد جنسی در شکلهای وحشتآور و دَهشتانگیزش رایج [بود]؛ اصلاً یک چیز عجیبی! تصویری که انسان از امپراتوری روم [درک] میکند، یک جامعهای را میبیند که هیچ نور هدایتی و هیچ امید صلاح و فلاحی در آن جامعه انسان مشاهده نمیکند. این یک بخش عظیمی از دنیا بود که اگر بخواهیم مقایسه کنیم با دنیای فاسد امروز، واقعاً تفاوت از زمین تا آسمان است؛ یعنی در دنیای امروز اگرچه فساد اخلاقی هست، مادّهگرایی هست، گمراهی هست، امّا بالاخره نور علم هست، منطق هست، استدلال هست، تا حدودی در گوشهوکنار آزادی هست، گوش شنوا هست، دلهای بیدار هست، [لکن] حاکمیّت، حاکمیّت بدی است؛ [لذا] امید خیری در یک چنین جوامعی میشود پیدا کرد. امّا آن جامعهای که هیچ یک از این خیرات در آن نباشد، نه عقلی، نه علمی، نه رشدی، نه صلاحی، و انواع مفاسد باشد، گوش شنوا هم برای فهمیدن نباشد ــ یعنی نه طبقات بالا، نه طبقات پایین، اصلاً نتوانند حقیقت را درک کنند ــ این دیگر آن جامعهای است که حقیقتاً امید به صلاحی در آن نیست و مصداق این شعر است که «در جبین این کشتی نور رستگاری نیست»؛(۷) این مال روم است.
وضع کشور ایران هم در زمان قلمرو ساسانیان ــ که قلمرو بسیار وسیعیای هم بوده ــ از وضع روم آن روز اگر نگوییم بدتر، بهتر نبود! آنجا هم همین وضعیّت [بود]؛ یک حکومتِ استبدادیِ صد درصد، فقر عمومی، اختلاف طبقاتی، عدم امکان آموزش علم برای مردم عادّی. داستان کفشگر فردوسی در شاهنامه را لابد شنیدهاید و خواندهاید؛ یک کفشگری، کفشدوزی، حاضر شد مبالغ بسیاری پول بدهد، در مقابل اینکه به پسر او اجازه بدهند که تحصیل کند و بزرگانِ آن وقت با این مخالفت کردند گفتند نه، اگر پسرِ این تحصیل کند، عالِم خواهد شد، فردا جزو منشیان و دبیران درخواهد آمد و در کنار پسران ما که منشی و دبیر و عالم هستند خواهد نشست و این اهانت به آنها است! این وضع فکری آن جامعه است که واقعاً هرچه در ترسیم چهرهی فساد و دیکتاتوری و تبعیض و اختلاف طبقاتی دوران ساسانی بگوییم، کم گفتهایم؛ حتّی بعضی از حکومتهای قبل از دوران ساسانی بهتر از آنها بودند؛ این هخامنشیانی که در تاریخ ایران معروف شدند به بیابانگرد و وحشی و از این قبیل، بسیاری از خصلتها و خصوصیّاتشان بهتر از ساسانیان بود. ساسانیان که طولانی هم حکومت کردند در ایران ــ چند قرن حکومت کردند ــ حقیقتاً مظهر نابسامانی و ناهنجاری وضع زندگی مردم بودند؛ این هم مربوط به ایران. البتّه در این بارهها حرفهای خیلی زیادی هست که گوشهوکنار جامعه را ترسیم میکند؛ یک چنین دنیایی بوده.
اینکه ما میگوییم «در دورهی پیغمبر، جاهلیّت بود»، این جاهلیّت مخصوص عربستان نبود، مخصوص جزیرةالعرب نبود، تمام دنیای آن روز غرق در جاهلیّت بود؛ یعنی اگر بخواهیم یک محاسبه بکنیم، باید بگوییم [نور حاصل از] زحمات انبیای بزرگ از دورهی آغاز نبوّت، یعنی دورهی آدم (علیه السّلام) تا دورهی عیسیٰ و پیغمبران بعد از عیسیٰ، در آن دورهی زمانیای که ما داریم دربارهاش بحث میکنیم تقریباً به پایان رسیده بود و همهی انبیا با زحماتی که تحمّل کرده بودند، توانسته بودند بشریّت را نهایتاً به این حد برسانند و حقیقتاً بشریّت نمیتوانست یک قدم جلوتر از این بردارد. آن مقدار از اخلاق و معنویّت و نورانیّتی که به طور ضعیف، آن روز در بشریّت وقت بعثت پیغمبر وجود داشت، آخرین فروغ چراغ هدایت الهی در میان بشر بود؛ بعد از آن، بشر یکسره در ظلمت محض گرفتار شد؛ یک چنین وضعیّتی را فرض کنید. همان طور که گفتم، این کاروان بشر که از اوّل دوران تاریخ شروع شده، حرکتش به سمت کمال است، به سمت تعالی است. و این یکی از حرفهای دقیق و زیربنائی است که بشر به طور عمومی به سمت کمال حرکت میکند و انبیا هستند که موضعبهموضع و مقطعبهمقطع بشریّت را کمک میکنند و هدایت را در او تزریق میکنند که او بتواند به سمت کمال، چند قدم جلوتر برود. آنجایی که بشر تاب و توان جلوتر رفتن به سمت کمال را ندارد، نوبت آمدن نبیّ بعدی است؛ و در دوران پیغمبر، بشریّت واقعاً زمینگیر شده بود، دیگر هیچ حرکتی به سمت کمال وجود نداشت، تاریکی مطلق بر دنیا حکومت میکرد. حالا دربارهی هند و چین و این تمدّنهای دوردست هم اگر بخواهم حرف بزنم، مطالبی هست. هند هم از یک تمدّن قدیمی و از ادیان قدیمی بهرهمند بود امّا بمرور، در طول قرنها، آئین برهمایی که یک آئینی است که ظاهراً ریشهی الهی هم دارد و یک عرفان عمیقی هم دارد، به بدترین وضع دچار شده بود؛ در اثنای راه هم چند دین جدید، چند نبوّت جدید در آنها به وجود آمده بود، مثل جِینیسم و بودیسم و مانند اینها، لکن اینها هم رو به افول رفته بود و آنجاها هم وضع جهالت و ظلمت و تاریکی و گمراهیاش از این مراکز بزرگ دنیا عقبتر و بدتر و خرابتر بود.
این شرایط بعثت پیغمبر بود که امیرالمؤمنین (علیه الصّلاة و السّلام) در نهجالبلاغه در چندین جا ــ شاید بیش از ده جا ــ این اوضاع را تصویر کردهاند؛ اوضاع جامعهی بشری را در دوران بعثت پیغمبر. البتّه خیلی از کسانی که نهجالبلاغه را شرح کردند، فکر کردند که این مربوط به جزیرةالعرب است، در حالی که نه، فرقی بین جزیرةالعرب و جاهای دیگر از این جهت نبود. جزیرةالعرب هم فاسد بود، خراب بود، [در آن] انحطاط اخلاقی بود، جهالت فراوان بود، امّا بدتر از جاهای دیگر نبود؛ سطح زندگی مردم پایینتر بود، امّا هیچ دلیلی نداریم که گمراهی مردم آن روز در جزیرةالعرب از گمراهی مردم در روم مثلاً شدیدتر بوده؛ نه، شاید از یک جهاتی برخی از رگههای نیکی هنوز در زندگی این مردم بود که در زندگی دیگران نبود. یکی از عبارات امیرالمؤمنین (علیه السّلام) الان در ذهنم هست، حالا هرچه یادم بیاید میخوانم؛ این یک تکّهاش حالا در ذهنم هست که میفرماید: فی فِتَنٍ اِنجَذَمَ فیها حَبلُ الدّینِ وَ تَزَعزَعَت سَوارِیَ الیَقینِ ... فی فِتَنٍ داسَتهُم بِاَخفافِها وَ وَطِئَتهُم بِاَظلافِها وَ قامَت عَلیٰ سَنابِکِها.(۸) امیرالمؤمنین، در این خطبه و در خطبههای دیگر، آنچنان وضع زندگی مردم را ترسیم میکند که انسان در دل متحیّر میشود که چطور در یک چنین شرایطی انسانها میتوانستند زنده بمانند! فتنهها سرتاسر زندگی مردم را فراگرفته، ذهنها کدر شده، راههای یقین و جویبارهای یقین به روی مردم بسته شده، زندگی مردم از لحاظ مادّی زندگی دردآوری است، خواب مردم در حکم بیداری است ــ یعنی حتّی آسایش و راحتی جسمی هم ندارند ــ اشک مردم خونین است: کُحلُهُم دُموعٌ وَ نَومُهُم سُهود؛(۹) مثل اسب وحشیای که کسی را در زیر سم خودش لگدمال کند، این فتنه همینجور مردم را به هم میپیچد و لگدمال میکند. یک چنین وضعیّتی را امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در خطبههای متعدّدی تصویر میکنند که بد نیست مراجعه کنید به نهجالبلاغه ــ در این خُطب که مشخّص هم هست و ممکن است برادرها آدرس آنها را هم پیدا کنند و به شما بدهند ــ و ببینید که وضعیّت در دوران بعثت پیغمبر چه جوری بوده. در یک چنین شرایطی، نور اسلام در یکی از تاریکترین نقاط عالم ــ یعنی در جزیرةالعرب ــ در کنار خانهی خدا و در مکّه ساطع میشود.
زندگی پیغمبر و تلاش و مبارزهی پیغمبر ۲۳ سال طول میکشد. این فهرست جالب و عجیب را شما جوانان مؤمن و انقلابی خوب است توجّه کنید؛ یک حسابی دست ما خواهد داد، چون ما بر روی همان خط داریم حرکت میکنیم و انقلاب ما دنباله و ادامهی همان انقلاب است، حرکت ما شبیه همان حرکت است، میخواهیم آنجور حرکت کنیم. شما یک محاسبهای بکنید، آن وقت معلوم میشود که معجزهی نبوی و معجزهی ظهور اسلام چگونه معجزهای است. البتّه راه را هم به ما یاد میدهد، دل ما را هم نسبت به آینده پُرامید میکند. از اوّل تا آخرِ مبارزهی پیغمبر ۲۳ سال طول کشیده که ۱۳ سال از این ۲۳ سال به مبارزهی در دوران اختناق گذشته؛ یعنی در چهلسالگی که وحی بر پیغمبر نازل شد و مسئولیّت به او داده شد و مأمور شد که پیام الهی را بر مردم بخواند و آنها را آماده کند برای زندگی جدید و انقلاب بزرگ، پیغمبر شروع کرد به این کار در حالی که هیچ قبولی نسبت به این قضیّه نبود.
البتّه این یکی از شگردهای الهی است که پیغمبر را در قلب شهرهای بزرگ و متمکّن و متمدّن مبعوث نکرد، در زیر سایهی قدرتهای جبّار و ستمگر و مسلّط مبعوث نکرد. شاید اگر این رسالت مثلاً در تیسفون یا در هر گوشهی کشور ساسانی به وجود میآمد یا در امپراتوری روم، اصلاً نمیگذاشتند که این نهال در زمین ریشه بدواند، او را قلعوقمع میکردند. خدای متعال این شجرهی طیّبه را در جایی غَرس کرد که این فرصت را پیدا کند که ریشه بدواند و آن وقتی قدرتهای بزرگ بفهمند چه شده و چه اتّفاقی افتاده که دیگر قادر به قلعوقمع این شجرهی طیّبه نباشند؛ این حقیقتاً یکی از آن مکرهای الهی است که «وَ مَکَروا وَ مَکَرَ الله»(۱۰) و «اِنَّهُم یَکیدونَ کَیدًا، وَاَکیدُ کَیدًا»؛(۱۱) این یک شگرد الهی است. وضع حجاز در آن روزگار طوری بود که یک حکومت مستقل و متمرکز مثل حکومتهای معمولی دنیا نداشت؛ یک حکومت قبایلی بود، حاکمیّت دست قبایل بود، قدرت تقسیم شده بود؛ آنچنان نبود که یک دستگاه مرتّب و منظّمی وجود داشته باشد و بتوانند هر کاری را فوراً انجام بدهند.
در یک چنین شرایطی پیغمبر اکرم ظهور کرد، آن هم از یک خانوادهای و از یک شجرهای که برخورد با آن خانواده و با آن قبیله بهآسانی برای همه ممکن نبود. باز اگر پیغمبر از میان خانوادههای ضعیف یا افراد پایین اجتماع برگزیده میشد، برخورد با او آسانتر بود برای قدرتمندان و احتمال اینکه این درخت ریشه بدواند کمتر بود. پیغمبر در یک خانوادهی بزرگ، در یک خانوادهی معروف، با ریشههای اشرافی متولّد شد. البتّه خود پیغمبر در دوران ولادت و بعد از ولادت و دوران کودکی و نوجوانی، تصادفاً با فقر زندگی کرد که این یک امر عارضی بود، وَالّا خانوادهی بنیهاشم جزو شاخههای معتبر قریش بودند و جزو رؤسای قریش بودند و جزو خانوادههای اشرافی به حساب میآمدند. خب میدانید دیگر که عموهای پیغمبر چه کسانی بودند و چه احترامی در آن جامعه داشتند؛ خود جناب حمزه یا ابولهب یا دیگران، افرادی بودند که جزو خانوادههای ممتاز محسوب میشدند؛ رسول خدا در یک چنین خانوادهای متولّد شد.
و این انسان که در طول دوران زندگیاش تا چهلسالگی، اخلاق او، رفتار او و شخصیّت او همه را تحت تأثیر قرار داده بود، در این سنین، دعوت خودش را آغاز کرد که همهی اینها یک شرایطی بود برای اینکه نهال اسلام باقی بماند. سیزده سال مبارزه کرد. سیزده سالِ دورانِ مکّه را مثل دوران اختناق خودمان و مثل مبارزهی پانزدهسالهی قبل از انقلاب اسلامی به حساب بیاورید؛ این دوران قابل تشبیه به آن دوران است، با تمام تاکتیکهای یک مبارزهی همهجانبه. در دوران اختناق، چون همان شرایط را تقریباً احساس میکردیم، زندگی دوران بعثت برای ما یک جاذبهی عجیبی داشت. خیلی از چیزهایی که در کتابها نوشتهاند و یک آدم معمولیای که در یک زندگی راحت نشسته نمیتواند بفهمد که اینها چه چیزی است و به چه معنا است، برای کسی که خودش در میدان مبارزه است و دارد با یک دستگاهی مبارزه میکند معنیدار است: دعوت مخفی، جمع شدن در خانهها، خواندن قرآن، فرستادن مبلّغین، دانهدانه افراد را مسلمان کردن، با فکر جدید آشنا کردن، سراغ جوانها رفتن، سراغ غلام و کنیزها رفتن، سراغ طبقات پایین جامعه رفتن، کتمان کردن، بعد در یک مقطع خاصّی دعوت را آشکار کردن و مردم را در مقابل یک شعار جدید و یک فکر جدید قرار دادن، بعد مواجه شدن با سختگیری دشمن، آن زدنها، آن خاکستر ریختنها، آن تارومار کردنها، آن زندان کردن و شکنجه کردن نزدیکان پیغمبر، آن فراری دادن پیغمبر تا شعب ابیطالب، زندگی شعب ابیطالب در دوران سهساله یا رفتن عدّهای از یاران پیغمبر به حبشه؛ تمام این خصوصیّاتی که در دوران سیزدهساله پدید آمده و در تاریخ به صورت مشخّصی ثبت شده، همهی آن حوادث و عوارض طبیعی دوران یک مبارزهی الهی و اسلامی است. سبک مبارزهی پیغمبر در این سیزده سال کاملاً به دست میآید.
پیغمبر سیزده سال مبارزه کرد؛ هدف از این مبارزه چه بود و چه نبود؟ این نکته را هم من اینجا به طور مختصر عرض کنم. هدف مبارزه این نبود که فقط یک اعتقادی جای خودش را به یک اعتقاد دیگری بدهد؛ صرفاً این نبود، این مبارزه نمیخواست. قبل از پیغمبر و در دوران خود پیغمبر هم کسانی بودند که عقیدهی قریش را قبول نداشتند و قریش هم میدانستند که اینها عقیدهی آنها را قبول ندارند. مسئله این نبود که پیغمبر فقط بخواهد عقیدهی به شرک را به عقیدهی به خدای واحد تبدیل کند؛ [یعنی] صرفاً [تغییر] یک عقیده نبود. مسئله فقط این نبود که پیغمبر بخواهد قدرت را و حکومت را از دست کفّاری که در رأس کار بودند ــ سران قریش ــ بگیرد و خودش حاکمیّت کند؛ این هم نبود؛ چون بارها به پیغمبر گفتند که تو اگر برای قدرت این کار را میکنی، خب تو مرد جوان نیرومند عاقل کریم شجاعی هستی، بیا حکومت را در دست بگیر، پیغمبر میگفت نه، من برای این مبارزه نمیکنم؛ هدف دعوت پیغمبر اینها نبود. اینکه ما خیال کنیم پیغمبر فقط و فقط میخواست ذهن افراد را عوض بکند، این خطا است؛ در [تغییر] ذهن افراد، دعوا نبود، مبارزه نبود، کوبیدن پیغمبر از طرف کفّار و مخالفین نبود. هدف پیغمبر عبارت بود از ایجاد یک نظام صحیح بر پایهی اسلام؛ در این نظام که نظام ایدئال نبوّت است، باید تمام احکام اسلامی پیاده بشود و بشر به سبک الهی اداره بشود و این یک پایگاهی بشود برای دو حرکت. درست توجّه کنید! تشکیل نظام اسلامی، خودش باز هدف نیست، [بلکه] هدفِ میانه است؛ یک پایگاهی است، یک خاستگاهی است، یک نقطهی عزیمتی است برای دو هدف دیگر که آن دو هدف، هر دو از اصل تشکیل نظام اسلامی بالاترند.
یک هدف عبارت است از تکامل افراد بشر؛ یعنی در سایهی نظام اسلامی، انسانها فرصت پیدا کنند که خودشان را کامل کنند، متخلّق به اخلاق الهی بشوند، معرفت خدا و عشق به خدا را در خودشان به وجود بیاورند و به خدا واصل بشوند؛ سعادت بشر و فلاح حقیقی بشر در این است و این جز در آنچنان جامعهای و از آن سکّوی پرشی امکانپذیر نیست.
و هدف دوّم این است که جامعهی بشری و تاریخ بشر یک قدم به سمت آن کمالی که تاریخ بشری در جهت آن دارد حرکت میکند، نزدیکتر بشود و پیشتر برود؛ مسئله این است. یعنی با تشکیل نظام اسلامی، باز همان کاروانی که قبلاً گفتم از نَفَس افتاده و دیگر قادر به پیشروی در جهت معنویّت نیست، یک تکانی پیدا میکند، یک خیزشی پیدا میکند، یک حرکتی پیدا میکند که در مورد بعثت رسول اکرم، این حرکت دیگر تمامنشدنی است و این دلایلی دارد که حالا انشاءالله اگر یادم ماند، به بعضی از آنها اشاره میکنم. پس هدفِ اوّلیِ پیغمبر تشکیل نظام اسلامی است، امّا هدف از خود تشکیل نظام اسلامی، هدایت فردی انسانها و تکامل فردی انسانها و نیز تکامل عمومی جامعهی بشر، یعنی پیشرفت بشر به سمت آن نهایتی که در پایان تاریخ بشری در انتظار او است؛ یعنی کمال. پس پیغمبر برای اینکه به این دو هدف برسد، باید نظام اسلامی و حکومت اسلامی و جامعهی اسلامی را تشکیل بدهد.
برداشت من این است که اصلاً رفتن پیغمبر به طائف ــ در سال یازدهم بعثت یا دهم بعثت ــ برای این بود که ببیند زمینه در طائف فراهم است یا نه؛ فرستادن یک عدّه از یاران خودش به حبشه که از زیر بار شکنجه فرار میکردند، در بطن(۱۲) خود، این مقصود را هم داشت که پیغمبر ببیند آیا در حبشه زمینه برای ایجاد آنچنان جامعهای فراهم است یا نه؛ یعنی پیغمبر میگشت دنبال یک نقطهای که در آنجا بتواند جامعهی اسلامی و نظام اسلامی را تشکیل بدهد. و اینجا بود که سعادت الهی نصیب اهل یثرب شد و اُوس و خزرج با تفصیلی که در تاریخ هست، در طول سه سال، پیدرپی در دو موسمِ حج آمدند پیش پیغمبر، اسلام آوردند و با پیغمبر بیعت کردند. خود این بیعت نشاندهندهی هدف پیغمبر است؛ یعنی [بیعت] آن کسانی که ایمان میآورند فقط [اظهار] ایمان نیست، بیعت است برای یک کار عظیم؛ یک کار دستهجمعی را میخواهند با هم انجام بدهد. این همان نکتهی اساسیای است که بسیاری از مسلمانهای دنیا، حتّی امروز هم از آن غافلند؛ بسیاری از دانشمندان اسلامشناس و فقیه و مورّخ در سطح جوامع جهانی از آن غافلند؛ بسیاری از مسلمانهای خود ما در دوران اختناق از آن غافل بودند؛ [یعنی از] این حقیقتی که اصلاً بعثت پیغمبر و مبارزهی پیغمبر برای تشکیل نظام اسلامی و جامعهی اسلامی بود. البتّه این مخصوص پیغمبر ما هم نیست، مال همهی پیغمبرها است که حالا آن بحث، باز یک فرصت مختصّ به خود را لازم دارد که انسان بگوید همهی پیغمبرها، غرض و مقصودشان تشکیل نظام اسلامی بود.
مسلمانهایی که امروز پیرو پیغمبرند و به یاد پیغمبر به هیجان میآیند و عاشق رسول خدا هستند و احکام او و شرایع او را میخواهند عمل بکنند، باید به این نکته توجّه کنند که تبعیّت از پیغمبر به صورت درست و کامل، در آن صورتی تحقّق پیدا خواهد کرد که یک نظام اسلامی بر اساس دین پیغمبر به وجود بیاید؛ وَالّا نظام جاهلانه، نظام کفرآمیز، جایی نیست و زمینهی مناسبی نیست برای اینکه انسان بتواند در آن طبق خواستهی پیغمبر و شریعت پیغمبر زندگی کند. اگر کفّار قریش به پیغمبر اجازه میدادند که شما میتوانید آزادانه نمازتان را بخوانید، باز پیغمبر دنبال مدینه بود، کمااینکه همینجور هم بود. پیغمبر بعد از برگشتن از شعب ابیطالب، آزادانه نماز میخواند، زکات میدادند، زکات میگرفتند، معاملهی اسلامی با همدیگر میکردند، یک جمع مسلمان به وجود آمده بود، امّا پیغمبر به این قانع نبود؛ چرا؟ چون نظام اسلامی نبود؛ آن جامعهای که قوانین او، مقرّرات او، حاکمیّت او، حرکت سیاسی او، دوستی او، دشمنی او بر اساس اسلام باشد، در مکّه تشکیل نشده بود و جای دیگری لازم بود که پیغمبر آن را تشکیل بدهد؛ لذا رفت مدینه. دوران سیزدهساله در مکّه دائماً به مبارزه گذشت، تا اینکه رسول خدا حرکت کرد رفت به مدینه. البتّه کفّار قریش این را فهمیدند، حدس زدند که اگر برود مدینه، آیندهی آنها سختتر خواهد بود، تصمیم گرفتند مانع بشوند و پیغمبر را به قتل برسانند که خدای متعال نگذاشت و پیغمبر توانست در آن لیلةالمبیت هجرت کند و برود به طرف مدینه و در مدینه به اتّکاء مسلمانانی که به او ایمان آوردند، حکومت اسلامی و نظام اسلامی را تشکیل بدهد.
دورهی دوّم [این] ۲۳ سال در مدینه آغاز شد. در این دوران، پیغمبر هیچ معطّل نکرد، وقت را هیچ تلف نکرد؛ از همان اوّل به بنای جامعهی اسلامی کمر بست؛ از همان اوّل حاکمیّت را در جامعه مشخّص کرد، روابط اجتماعی را معلوم کرد، رابطهی برادری و عدم تبعیض و عدالت اجتماعی و اجرای حدود الهی در حکومت اسلامی پیغمبر و کشور کوچک اسلامی پیغمبر به راه افتاد؛ در زمان مناسب، پیغمبر حملهی نظامی به دشمنان خودش را شروع کرد. در دوران این ده سال، چندین جنگ بزرگ و کوچک را پیغمبر سازماندهی کرد؛ شاید در طول این ده سال، مسلمانانی که با پیغمبر بودند هیچ سالی را نگذراندند که از اوّل تا آخرِ آن سال هیچ جنگی نداشته باشند؛ در تمام این ده سال، از اوّل تا آخر، حرکت نظامی و حملهی نظامی بود؛ از جای کوچک شروع کردند، از رفتن به سراغ کاروانهای قریش که غاصب حقوق آنها بودند ــ برای استنقاذ(۱۳) حقوقشان ــ و تا فتح مکّه و تا حملهی به امپراتوری روم پیش رفتند، در زمان حیات پیغمبر. این دوران دهساله همان دوران زندگی کنونی ما است؛ الگوی زندگی ما همان الگوی دهسالهی پیغمبر است. من اوّل در یک جمله بگویم پیغمبر در این دهساله چه کار کرده، بعد هم مختصری این را توضیح بدهم و خیلی بحث را طولانی نکنم. البتّه این از آن بحثهایی است که اگر بخواهیم وارد صحبت بشویم، این قدر حرف در اینجا هست برای ماها که بدانیم و بفهمیم، که واقعاً انسان متحیّر میماند که کدامش را بگوید یا رویَش کار کند.
اوّل به طور خلاصه عرض بکنم که پیغمبر در این دهساله کاری کرد که ظلمات جهالت در دنیای دوران پیغمبر، در طول سالهای بعد از رحلت پیغمبر در تمام زوایای عالَم در هم شکسته شد. این فتوحاتی که انجام شد، این اسلامی که در سرتاسر دنیا گسترش پیدا کرد، این جامعهی عظیم اسلامی که به وجود آمد، به برکت کاری بود که پیغمبر در همین ده سال کرد. پیغمبر در همین ده سال کاری کرد که بشریّت تا ابد دیگر محتاج یک رسالت جدید و یک نبوّت جدید نباشد. پیغمبر چه کار کرد؟ یک دین کامل که مشتمل بر تمام خطوط اساسی زندگی است به مردم عرضه کرد و در زندگیِ خودش پیاده کرد، با یک پشتوانه؛ کدام پشتوانه؟ پشتوانهی عقل و علم. اگر عقل و علم در اسلام این قدر به کار گرفته نشده بود، در متن درک دینی و شعور دینی و در متن احکام دینی، شاید بشریّت نمیتوانست با آن احکام، مدّت طولانیای را زندگی کند. پیغمبر به عقل و به علم و به درک عاقلانهی انسانهای صاحب عقل از اصول دینی و از معارف اسلامی بها داد. البتّه اینکه میگوییم پیغمبر کرد، یعنی خدا کرد؛ یعنی وحی الهی این درس را و این راه را در مقابل پیغمبر گذاشت و این درس را به پیغمبر داد.
اهمّیّت دادن به دانش موجب شد که مسلمانها دانش را یک فریضه بدانند و دنبال دانش به عنوان یک فریضهی دینی بروند و این، تضمینکنندهی رشد علمی در دنیا شد. این را شنیدهاید، امّا نمیدانم شما جوانها چقدر رویَش کار کردهاید و مطالعه کردهاید. قرنها بعد از ظهور اسلام، تنها پرچمدار دانش در دنیا مسلمانها بودند؛ یعنی تا پانصد سال پیش، ششصد سال پیش، در همین اروپایی که امروز مادر دانش در دنیا به حساب میآید و مشعل دانش در دست اروپاییها است، علم محدود بود به نسخههای خطّی ترجمهشدهی یا از عربی ــ و نوشتههای مسلمانان به این اکثریّت بود ــ و یا از بعضی نوشتههای قدیمی یونانیان، مثل ارسطو و غیره. البتّه آن قدیمیها خیلی قدیمی بود و بیشتر فلسفه بود تا علم؛ علم مال مسلمانها بود؛ کتاب خوارزمی و کتاب ابنسینا و کتاب رازی و کتب دانشمندان بزرگ مسلمان بود که در اروپا مثل یک جواهر نفیسی در دست برخی از کسانی که قدرت فکر و درک علمی داشتند، دستبهدست میگشت و از آنها استفاده میکردند. و کسانی که میخواستند بیشتر بیاموزند، به دانشگاههای اسلامی مراجعه میکردند. تا قرنهای متمادی، مشعل علم دست مسلمانها بود؛ یعنی تا هشت قرن یا نُه قرن بعد از ظهور اسلام. این کاری بود که پایهی آن را پیغمبر در همان ده سال گذاشت.
در این ده سال، رسول اسلام کاری کرد که نور اسلام توانست در طول نیم قرن به دورترین نقاط آباد جهان بتابد؛ در همین ده سال، پیغمبر کاری کرد که پایهی امپراتوریهای بزرگ دنیای آن روز ــ که قبلاً گفتم ــ لرزید و فروریخت؛ مصر با آن عظمت، ایران با آن عظمت، امپراتوری روم با آن عظمت، همهاش یا اکثرش در دست مسلمین قرار گرفت؛ همهی اینها کارهای آن ده سال پیغمبر بود. کاری که در این ده سال رسول خدا کرده واقعاً معجزه است؛ یعنی از هیچ کسی، از هیچ نظامی، از هیچ ملّتی انتظار نمیرود و تصوّر نمیشود که بتواند در طول ده سال، این همه سازندگی تاریخی و ماندگار برای بشریّت انجام بدهد. این [یک] اجمال [بود]؛ و امّا مختصری به قدر چند دقیقه دربارهی اینها توضیح بدهم.
پیغمبر در این چند سال، چهار رشته کار اساسی کرده. البتّه کارهای زیادی است؛ حالا تقسیمبندی که میکنیم، چهار رشته اساسیترینش است: یکی کار نظامی است، یکی کار سیاسی است، یکی کار فکری است، و یکی کار اخلاقی است. کار سیاسی پیغمبر همین بود که به دولتهای بزرگ و معروف دنیا نامه نوشت، با آنها مذاکره کرد؛ اینها کار سیاسی بود. آنها را مخیّر کرد بین اینکه به اسلام گرایش پیدا کنند یا اینکه آماده کنند خودشان را برای جنگیدن. بعضیها را تهدید کرد، بعضیها را انذار کرد؛ با لحنهای مختلفی با اینها صحبت کرد. کار سیاسی این بود که با تمام دشمنان خودش در اطراف مدینه و در داخل مدینه و تا شعاع مکّه و طائف، به شکلی برخورد کرد و رفتار کرد که از شرّ آنها در امان ماند و در فرصت مناسب توانست در مقابل توطئههای آنها و خباثتهای آنها عمل قاطع انجام بدهد؛ [این] کار سیاسی است. در برخورد با منافقین در داخل مدینه، و در برخورد با یهود در اطراف مدینه، و در برخورد با نصارا در فاصلهی دورتر از مدینه، و در برخورد با مشرکین قریش و بعضی از طوایف دیگر در مکّه، و در برخورد با مشرکین ثقیف و عدّهی دیگری در یک فاصلهی دورتر که طائف باشد، در برخورد با اینها سیاست پیغمبر آشکار میشود؛ یک سیاست حکیمانه، عاقلانه، بسیار هوشیارانه، دارای انعطاف، دارای نرمش، و آنچنان که همین امروز هم ما از آن درسِ سیاسی میگیریم؛ این تلاش سیاسی پیغمبر است. در برخورد با اُوس و خزرج، در برخورد با دوستان، در برخورد با مهاجرین و انصار، برخوردهای سیاسیِ الهی [داشت]؛ نه سیاسی به معنای دورویی و بازیگری؛ سیاسی یعنی ادارهی درست عاقلانهی مردم، آنچنان که بتوان اینها را منتظم کرد و در خطّ درست حرکت کرد و دشمن را از آسیب زدن بازداشت و دوستان را حرکت داد؛ این ادارهی سیاسی پیغمبر است که واقعاً درس است؛ ادارهی سیاسی پیغمبر درس است. با منافقین، با دشمنان داخل مدینه، با بهترین سیاستها عمل کرد؛ با کفّار قریش با بهترین سیاستها عمل کرد؛ یک جا جنگ بدر بود آنجور عمل کرد، یک جا جنگ اُحُد بود آنجور عمل کرد، یک جا حُدیبیّه بود آنجور عمل کرد، یک جا فتح مکّه بود آنجور عمل کرد. نمیدانم شما جوانها [چقدر] به تاریخ اسلام مراجعه میکنید؛ من که میگویم «در فتح مکّه آنجور عمل کرد»، توجّه دارید که چه جور عمل کرد یا نه؟ وقتی میگویم «در حدیبیّه آنجور عمل کرد»، میدانید چه جور عمل کرد یا نه؟ بخواهم اینها را شرح بدهم، خیلی طولانی خواهد شد. پیغمبر حقیقتاً یک برخورد مدبّرانه، با کمال تدبیر و درایت با اینها کرد. این یک جریانِ کاریِ پیغمبر بود که جریان سیاسی است.
یک جریان که از این [کار سیاسی] از یک جهت آسانتر و خالی از دشواریها و سختیها است، جریان نظامی است. از این جهت میگویم «آسانتر» که کار نظامی برای عرب آن روز، یک کار عادّی بود؛ همه شمشیرزن بودند، همه نظامی بودند، همه شجاع بودند، همه غیور بودند؛ کافرش هم اینجور بود، مسلمانش هم اینجور بود. لذا کار نظامی کار خیلی دشواری نبود. البتّه پیغمبر در باب کارهای نظامی مثل یک فرماندهِ بسیار قوی عمل کرده. تاکتیکهای پیغمبر را که انسان نگاه میکند، میبیند حقیقتاً نسبت به آنچه در آن زمان انجام میگرفته تاکتیکهای بالایی است؛ [مثل] تاکتیک جنگ بدر، تاکتیک جنگ اُحُد. باز همهی اینها در کتابها ثبت است که در جنگ اُحُد پیغمبر چه جوری عمل کرد، در جنگ بدر چه جوری عمل کرد، تاکتیکش در برخورد با اخبار و اطّلاعات نظامی و فهم نقشههای دشمن [چگونه بود]. مثلاً در جنگ بدر، پیغمبر عوامل اطّلاعاتی را فرستاد که ببیند تعداد دشمن چقدر است؛ چون شمارش آنها ممکن نبود، دستگاه عکسبرداری هم نبود، از دور هم نمیشد، نزدیک هم میرفتند بازداشت میشدند، از یک قرائنی باید میفهمیدند؛ [لذا] پیغمبر فرمود ببینید اینها روزی چند شتر برای خوراکِ خودشان میکُشند، رفتند خبر آوردند گفتند یک روز نُه شتر میکُشند، یک روز ده شتر؛ پیغمبر فرمود عدّهی اینها بین نهصد تا هزار نفر است. [وقتی] رسیدند به محلّ بدر، پیغمبر در محلّ چاه بدر خیمه زد؛ بعضیها میگفتند آنطرفتر [خیمه بزنیم]، پیغمبر گفت نه، همین جا.
در جنگ اُحُد، پیرمردها به پیغمبر میگفتند که چون جمعیّت کفّار زیاد است، در مدینه بمانیم و بجنگیم و از شهر دفاع کنیم؛ جوانها که پُرشورتر بودند، گفتند نخیر، برویم به مقابلهی با دشمن؛ چون تعداد اینها بیشتر بود، پیغمبر گفت خیلی خب، میرویم به مقابلهی با دشمن؛ امّا وقتی که به مقابلهی با دشمن رفتند، آن تاکتیک معروف را [اتّخاذ کرد]؛ یعنی گماشتن گروه محافظ و پاسدار در نقطهای که دشمن میتواند از پشت، نیروهای خودی را دُور بزند و تأکید به اینها که اگر ما شکست خوردیم و تا مدینه عقبنشینی کردیم یا پیروز شدیم و تا فلان جا پشت سر دشمن رفتیم، شما از اینجا تکان نخورید. البتّه آنها عمل نکردند و همین عمل نکردن موجب شکست شد، امّا تاکتیک پیغمبر اینجوری است.
بعد از همین جنگ اُحُد، بعد از آنکه نیروهای اسلام کشتهی زیادی دادند و دشمن تقریباً پیروز شد و حمزهی سیّدالشّهدا و حنظلهی غسیلالملائکه و بسیاری از بزرگان در جنگ اُحُد به شهادت رسیدند، پیغمبر برگشت طرف مدینه، امّا خاطرجمع نبود که آیا دشمنان چون پیروزیای به دست آوردهاند به مدینه حمله خواهند کرد یا نه؛ [لذا] یک نفر را فرستاد گفت برو ببین اینها سوار اسبهایشان میشوند شترها را یدک میکشند، یا سوار شترها میشوند اسبها را یدک میکشند؛ اگر دیدی سوار شترها شدند و اسبها را یدک میکشند، اینها دارند برمیگردند به مکّه و دیگر به مدینه حمله نخواهند کرد؛ اگر دیدی سوار اسبها میشوند و شترها را یدک میکشند، اینها به مدینه حمله خواهند کرد، بیا به من بگو؛ امّا اگر فهمیدی بنا است به مدینه حمله کنند و آمدی بگویی، جلوی جمعیّت نگویی، روحیهها را نبازی، بیا دم گوش من آهسته بگو. و البتّه آن شخص رفت و دید بله، سوار شترها شدهاند و اسبها را یدک کشیدهاند، آمد به پیغمبر خدا قضیّه را گفت و به مدینه حمله نکردند.
یعنی تمام این خصوصیّات لازم روانی و نظامی و تاکتیکی و استراتژیکیِ یک فرماندهِ کاردان و ماهر را پیغمبر داشت. شجاعت پیغمبر در حدّ اعلیٰ [بود]. امیرالمؤمنین میفرمود که «کُنّا اِذَا احمَرَّ البَأسُ اتَّقَینا بِرَسولِ الله»؛(۱۴) یعنی وقتی که جنگ خیلی سخت میشد و تنور جنگ خیلی داغ میشد، ما به پیغمبر پناه میبردیم. و خود پیغمبر به دست خودش در میدان جنگ، کسانی از سرداران عرب را به خاک هلاک انداخت! یک چنین شخصیّتِ عظیمِ همهجانبهی نظامیای بود. این هم کار نظامی پیغمبر بود که البتّه همانطور که گفتم، در تمام این جنگها پیغمبر بهترین تاکتیک را انتخاب کرد و بهترین فرماندهی را کرد و بهترین نوع حرکت دادن نیرو را انجام داد.