در بخش نخست آمد ایرانی در نسبت نوعی وفاداری به «نوروز» تعریف میشود. در این تعریف سه مفهوم با هم ارتباط مییابند: حقیقت، وفاداری، سوژه (یاگزارا، و یا از منظری «هویت»).سخن به اینجا رسید که عشق یک احساس خالی نیست، تعهد و رسالت است و اینک ادامه سخن:
گمان میبرم «رسالت» به معنای مورد نظر جدید، ریشهاش به لنین برگردد (به درک او از مارکس راجع به پرولتاریا)، به خصوص به تکلیف «عنصر آگاه» نسبت به طبقهای که وظیفة انگیزش و رهبریاش را بر عهده داشت؛ اما در اینجا پژواک خفیفتر و دورتری دارد. با وجود این، از آنجا که این واژه به نوعی نسبت وفاداری با آینده را در بر میگیرد، و از درون اکنون ما را به فردای آن میخواند، حتماً باید شنیده شود. وفاداری در عشق همیشه آینده را از پیش در خودش دارد؛ برای همین است که عشق به راستی و از درون، ابدی است.
کجا میرویم با این حرفها؟ آیا دارم خواهی نخواهی، میگویم که عشق یا تعهد و رسالت سیاسی، میتواند تمثیل مناسبی برای خوانش نسبت ما ایرانیها با نوروز باشد؟ آیا دارم میگویم که ما در درون فرهنگ ایرانی، همان نسبتی را با نوروز داریم که روایت عرفانی از نسبت انسان و نامتناهی با الست؟ آیا میگویم نوروز «الست فرهنگی» ماست؟ آیا میگویم ما به گونهای چندهزار سالی است که با وفادار ماندن به نوروز، به نوعی از خودمان به خودمان گزارشی دادهایم که ما را به شکل سوژة خاصی برافراشته نگهداشته است؟ آیا نوروز پیش از ما میآید و ما در نسبت با اوست که ما میشویم؟
خیلیها میگویند نوروز یکی از سازههای هویت ماست. در این تردیدی نیست؛ گرچه در این کوتهنظری قومی که گریبان ما را گرفته است، هر گروه آن را سازة هویت خود میداند، بی آنکه بفهمند این سازة همة ماست، یا دقیقتر سازة نوعی از گزارایی در جهان که چند قومی است و چندین زبانی، که شمار آن یک است گرچه خود پدیدهای است چندگانه. راستی چگونه نابیناییای است این نابینایی قومگرایی که چنان به جان ما افتاده است که خود را در یکدیگر نمیبینیم؟ این چه بیماریی است که ما را از هم بیگانه کرده است؟ تخت جمشید در پارس است، اما در آذربایجان بود که جمشید نوروز را برای نخستین بار جشن گرفت. و تازه جمشید جم فرمانروای همة جهان بود که در اینجا یعنی یک جهان خاص، جهان ما یا دقیقتر جهان به روایت ما، و نه مثلاً به روایتی عبری! فکر نمیکنم سخنان من آنقدرها غریب به نظر برسد اگر بگویم که ما در درون جشنی به نام نوروز، نوعی از گزارایی جمعی را به اجرا در میآوریم که به ما از درون کیفیتی میدهد که یکی از نامهای ممکن آن «هویت» است. این گزاره تا حدی ناقص است. چون در واقع از دید مردمشناسی، آیینها اغلب حتی اگر سوژه در حالت صفر درجة خود باشد (مانند آیین سنت پسران)، فضاهایی هستند که در آن سوژه از درون و بیرون مشخص میشود، به این معنا که طی مناسک آیینی سوژه در ساختن هویتی دوسویه، هویتی نسبت به خود و نسبت به گروه، و بیرون از آن، شرکت میکند. با این حساب ما در جشن، یا در واقع جشنهای نوروزی، از چارشنبه سوری تا سیزده بدر در روایت امروزی آن در ایران، با حقیقتی ایرانی، نسبتی را تجدید میکنیم که هم هویت بیرونی ما و هم افراشتگی درونی ما را میسازد. در نوروز، ما هم در درون و هم در نگر جمعی، نسبت خود را با حقیقتی کهن تازه میکنیم؛ بنابراین نوروز در ارتباط با سوژه در دو سطح واگشوده میشود: درونی و بیرونی.
سرنام یک حقیقت
نوروز به این ترتیب، سرنام یک حقیقت است. میگویم سرنام آن، برای اینکه «نوروز» فقط یک روز در یک تقویم نیست، بلکه هم پیشینی و هم غایت تمامی روزهای سال است. جهان با نوروز آغاز میشود و هماره به سمت نوروز میرود. ما این را در استنباط پیشینیان مان از دوازده روز اول سال میبینیم: اینکه هر روزی از این دوازده روز نماد یکی از دوازده ماهی است که کلیت سال به مثابه واحد زمان گذرا را میسازند. نسبت نوروز به دوازده روز پیش از سیزده بدر، همان نسبت دوازده روز است به دوازده ماه: هم یکی از آحاد آن است و هم نماد آن. به این حساب نوروز روزی است که نماد تمامی سال است. نوروز نام آن حقیقتی است که گردش و نوشوندگیْ ذاتی آن است. به بیان دیگر، «نوروز» در خود حامل مفهومی کلی است. این مفهوم هم شامل طبیعت میشود و هم شامل انسان، هم جمع، هم فرد. نوروز به ذات جهان تعلق دارد؛ به آنچه «هیولی» (مایة عاری از سامان) را جهان میکند. نوروز نه تنها مدخل ما به زمان، نه تنها شکل درک ما از زمان، بلکه صورت آیینی نسبت ما با زمان است.
بار دیگر خیام
در اینجا لازم است بار دیگر به سراغ خیام برویم، یا دقیقتر به سراغ «نوروزنامه» که منسوب به اوست و به احتمالی ویراستة یکی از شاگردان حکیم، بر اساس یادداشتهای استاد. تردیدی نیست که مجادله بر سر چیستی نوروز، حکمت خسروانی آن و نسبت آن با اندیشة ایرانشهری، یکی از موضوعات مطرح آن روزگار است (اواخر سدة پنجم و اوایل سدة ششم هجری). کیست که از حملة امام ابوحامد غزالی به نوروز خبر نداشته باشد؟ فتوای او در «کیمیای سعادت»ش صریح و بیمماشات است: «اظهار شعار گبران حرام است، بلکه نوروز و سده باید مندرس شود و کسی نام آن نبرد!» او به درستی نوروز را آیینی پیشااسلامی میداند، و کاملاً میداند که اصل «حکمتی» این آیین، با اصل حکمتی تلقی او از مذهبش نمیخواند. از خاستگاه نوروز، سامان خاصی از جهان برمیبالد که با آنچه اوصواب میداند، ناهمخوان است. پس امر به اندراس و به فراموشی سپردن آن میدهد.
«نوروزنامه» پاسخی است به این فتوا و باید آن را به نوعی در درون این مجادله بر سر ساختار جهان، و بود و نبود تکالیف جهانداری، خواند تا به معنا و اهمیت آن پی برد. اینکه کسی در یکی از محافل خیامی، خود را در آن روزگار موظف به نوشتن رسالهای در باب نوروز میبیند، امری سرسری نیست. این نیست که «خواجة فیلسوف»، آن هم فیلسوفی که در کلام چنین مُمسک است یا یکی از شاگردانش، بی هیچ بستر تاریخیی، یکباره به دلش بیفتد رسالهای در باب نوروز بنویسد؛ آن هم چنین رسالهای که از دریچة نوروز، تصویری از جهانی به دست میدهد که نمیتوانست خشم غزالی را که شامخترین «متفکر دینی» روزگار خودش بود، برنینگیزد.
در اینجا فرصت نیست که پا به درون جهان آشکارا ایرانیِ «نوروزنامه» گذاشت تا چه رسد به گردشی در آن. «نوروزنامه» به وجهی که میتواند به شکل دوری یادآور «آرمانشهر» توماس مور باشد، تصویری آرمانی از جهانی میدهد که از همان ابتدا آن را به حقیقت و به جهانداری ایرانی، نسبت میدهد: «در این کتاب که بیان کردهآمد در کشف حقیقت نوروز؛ که به نزدیک ملوک عجم کدام روز بوده است...» کاری که این محفل خیامی میکند، نهایتاً این است: «کشف حقیقت نوروز». در همین باب اول است که میخوانیم: «بر پادشاهان واجب است آیین و رسوم ملوک بهجای آوردن از بهر مبارکی و از بهر تاریخ را، و خرّمی کردن به اول سال؛ که هر …. [که] نوروز جشن کند و به خرمی پیوندد ،تا نوروز دیگر عمر در شادی و خرمی گذارد.» نوروز به این حساب نسبتی نمادین و پیشگویانه با روزهای دیگر سال دارد. این را هیچ ایرانیی نیست که نداند. نوروز ذات و گوهر تمامی روزهای سال است، و تعریف کنندة نسبت درست ما با روزها، با زمان در چرخش.
ادامه دارد
شما چه نظری دارید؟