همچنان در حسرتم از بهر بارانی که نیست
سخت مشتاقم برای دیدن آنی که نیست
کس نزد آبی بر این آتش که در جان من است
وای از این آتش که هست و آه از آن جانی که نیست
سوی باران می‌گشایم چشم‌های خویش را
تا که بنشانم به مهمانخانه مهمانی که نیست
هرچه پنهان می‌شود پیدا شود روزی ولی
هیچکس پیدا نخواهد کرد پنهانی که نیست
ناز کم کن دختر باران و صورت باز کن
جان سپردیم از فراقت، چیز ارزانی که نیست
چشم می‌دوزم به راه و گوش بر بانگ جرس
تا بیاید کاروانی از بیابانی که نیست
در فراق خنده بارانی اردیبهشت
اشک می‌بارم به جای قطره بارانی که نیست
این گره را کِی گشاید دست لرزان دعا
سوز دل می‌خواهد و حال پریشانی که نیست
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی