حقیقت پایدار هستی
مرگ حقیقتی است که هیچکس نمی تواند صراحتش را از صحنه زندگی اش انکار کند. مرگ، تنها حقیقت پایدار هستی است. و این نکته، این هجوم حقیقت را من در یازده سالگی با همه وجود چشیدم و پس از آن، ذره ذره، در روزها و هفته ها و ماه ها و سالیانی که آمدند و رفتند، چشیدن آن را در انبان تجربه هایم اندوختم.
انقلاب، زمستان را با بهار درهم آمیخت. بهار زودتر از زمان تقویمی اش آمد و در شعرها، در تصنیف ها، در ترانه ها زمزمه شد. فریاد شد: دیده بگشا ای برادر!
آن روزها نوجوان، شیفته شعر و نمایش و ادبیات بودم. آن روزها اوایلش هنوز خط و خون درهم نیامیخته بود. سیل کتاب های متنوع منتشر و بر پیشخوان کتابفروشی ها می نشست. سوپر آلبرت بود و کتابفروشی دهقان بود و مرکز نشر دانش بود و آقای بلادی بود و کتابفروشی هاشمی و چندین و چند کتابفروشی دیگر.
کتابفروشی های بعد 57
بعد از 57 به تدریج کتابفروشی ها بیشتر شد و از یک جا به بعد، همه، یک به یک، چراغ ها شان، یک به یک خاموش شد. کم کم جوانی ما در تب و تاب ِدگرگونی ها دگر شد. شور عواطف و حواس زیبایی شناسی نوجوانی و جوانی ما در سیلاب ستیز یله شد. دچار سیلاب ماندیم. بلوغ جست وجوی ما در ابهام ها و تردیدها سوخت.
شعر به جای ریشه دواندن در عواطف، در پیشگاه وعظ و بیانیه، خوشنویس شد. روح شعر در فریادها آمُخته دگردیسی شد. شاعر در رسیدن به الهه شعر دچار حباب های اندوه خود و سکوت انتخاب ماند. ریشه مهر و مهربانی در ما، در آرزوی رسیدن به زلال شعر ماند و ماند و ماند.
آن روزها، در شکوفایی انقلاب، مکتب شیراز، مکتب هنرورزی جان و تماشا و گفتمان در توصیف مفاهیم عمیق انسانی به مدد خیال ناب و کلمات بی دروغ ، در تاب ِ کلمات می تنید و شاپور بنیاد ، از آموزگاران مکتب شیراز ، شعر شیراز و شعر شادی و شعر باشکوه آزادی را در ما بنیاد می نهاد. یادش گرامی. او سرحلقه نیلوفران بود. همو که حلقه نیلوفری را در شعر شیراز، شعر ناب و مدرن ایران بنیان نهاد.
آن روزها، ما که به اندازه تمام جهان،رنج های بیهوده و گران را بر دوش جان هامان کشیده بودیم و تا آستانه آزادی آمده بودیم، معصومیت شیراز و تابستان ، تاب آوردن را در ما بیش از خاطره و یاد، در ما تاباند. آموختیم در خود مزمزه کنیم این زمزمه را: تاب بیاورید ای کلمات فلک زده،ای کاتبان بی خیال،تاب بیاورید!
تاب آوردیم تا روایت کنیم. به اندازه همه جهان، رنج های تحمیلی را تاب آوردیم تا نشان باشیم و گواه و شاهد داوری باشیم که رنج و ظلم، هرچه داشته بر سر ما باریده است و ما، ماندگان رنجیم .بازماندگان گنجِ رنجِ. سطر به سطر آن روزها در این خیال می سوخت که ای زندگی، ای هستی، ای جهان، به تماشای ما، به سلامت ما، به تپیدن قلبهای ما فرصت باش! بیا و ببین که ما از نوجوانی و جوانی خود داستان ها برای شما داریم.
با استاد عبدالعلی دستغیب
از مقابل سینما آریانا که عبور کردم، عصر بود. ساعاتی پیش از آن، کتاب هایم زیر دست و پای عابران رفته بود و من نمی دانستم پول آن کتاب ها را چطوری تامین کنم. در همین فکر بودم که یک وقت جمعی سه نفره را دیدم که یکی از آنها آقای توکلی، از دوستان دایی و عمویم بود. سلام کردم. جواب داد و یکی از آنها از آقای توکلی پرسید:
ـ من این پسر را می شناسم. بچه خواهرتان است؟
توضیح داد که نه! و از پدرم گفت. از دایی ام . از عمویم و قدری هم از هنر سنگ تراشی که هنر پدرم بود. آن دیگرهمراه، استاد عبدالعلی دستغیب بود. آقای توکلی پرسید: اینجا چه کار می کنی؟...
با آنها همراه شدم. هرچند که چیزی از آداب همراهی با بزرگان نمی دانستم. آن روزها این حرف ها نبود. برادری و برابری و این حرف ها همه جا در کنار عدالت می تابید. روزهای خوش کلمات بودند. در آن روزها، شب های شعر هم برگزار می شد. آن روز هم. همراه با بزرگان به جلسه شب شعری رفتیم که در دانشکده پزشکی برگزار شده بود. شلوغ. جای سوزن انداز نبود. همراه با استاد دستغیب و آقای توکلی و آن دیگری رفتیم. جا باز کردند و استاد رفت و جلو نشست.
شعر از در و دیوار می تراوید. سال ها بعد وقتی خاطره آن روز را برای عمو سپان، استاد محمد سپانلو، بازگو کردم، گفتند: من هم آن روز آنجا بودم. یادشان گرامی....
خانه را که رها کردید
پرده ها فرو ریختند
تابلوها افتادند
کتاب ها را فروختید
(قفسه ها به گرو موریانه ها رفت)
اما چه خرت و پرتی
از چیزهای متروک
کنج اتاق و گوشه رف ها ماند
نظیر استکان ترک خورده ای
که دیگر همراه شما نمی آمد
و بوی ارتباط
که نمی خواست خانه را بگذارد
(از نام کهنه اش در منزل جدید خجل می شد)
و حفره های پونز و میخ
غیبت را عمیق تر می کرد.
با رفتن شما، رخت آویز
آرام چرخ زد و
از چین خوردگی سکوت
لبخند شرمناکی برخاست
تا صبح روز بعد که نوبت نظافتچی شد
تا خانه را بروبد از لحظه های اسقاط
و رنگرز رسید
با رنگدان خاکستر
که مثل روز اول خلقت، نو بود و بی گذشته
اما کسی نمی دید
گل میخ را که ریشه در فراموشی داشت
و نور دوردستش
الهام بخش قابِ غیبت می شد.
حسرت ادامه داشت
در هر بهار، آتش می کوشید روشن شود
و چوب ها صدا می کردند
تا عاقبت سکوت
سرریز کرد و خلوت کامل شد
با ظاهر بی آزارش
گل میخ سال های سال به دیوار ماند
روزی که عشق (با کرایه نشین جدیدش) می خواست
چیزی بر آن بیاویزد
دیوار، صاف بود.
شما چه نظری دارید؟