تخت جمشید

قاسم پهلوان ـ صومعه سرا

تا چند می خواهی بگو که بی دهن باشی
لب را ببندی، چشم بسته بی سخن باشی
از زیر پایت صخره صخره سنگ را بردار
باید که مانند گذشته سد شکن باشی
برتن بپوشان جامه های با شکوهت را
حیف است حیف، این روزها بی پیرهن باشی
نفرین به من ، نفرین به من امروز بگذارم
خورشید بی سر باشی و لای کفن باشی
شوری به پا کن ، خنده کن، هرگز نمی خواهم
گریان تر از چشم همیشه خیس من باشی
هرگز نمی خواهم دوباره زخم برداری
هرگز نمی خواهم اسیر اهرمن باشی
تو پایتخت سرزمین آرشی، باید
یادآور اسطوره های این وطن باشی
سیمرغ وقتی درهوایت اوج می گیرد
دیگر نباید عرصه زاغ و زغن باشی
باز عاشقانه تکیه کن بر شانه خورشید
تا همچنان آیینه عهد کهن باشی

ایران 

بهروز قزلباش

 تو  نوری شبیه طلوع سحر در دماوند 
سرشته به جان های ما عشق تو بند در بند 
 تپیدن گرفته است از خون ما چشمه هایت 
تو از خون ما رُسته ای لاله را در دماوند  
 تمام زمینت پر از مردمان سلحشور 
سراسر، کمان در کمان تیر آرش در آفند 
 چنان ابرهایی که می بارد از مهر باران 
خزر در خزر خون برای بقای تو دادند 
 تو ایران مایی و ما جان فدایان مهرت 
که برخاک و درخاک تو مردمان شهیدند  
 فدای در و دشت و صحرای تو جان مردان 
هماره برای تو با خون خود می نویسند  
سخن در سخن مهر تو جاری صوت و لفظ است 
خوشا این که عشقت به رگ های ما خورده پیوند 
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی