محمود سلطانی آذین
«فِرِد کرین» از آن حرف بزن های ماهر بود. عاشق حرف زدن. او بیش از هر چیز دیگری در زندگی، حرف زدن را دوست داشت. آب و نانش حرف زدن بود. مثلاً وقتی برای اقامت وارد هتل می شد، طولی نمی کشید که با همه سر صحبت را باز می کرد. سوار قطار هم که می شد همینطور. اگر همسفرانش را ساکت می دید، در اندک زمانی همه آنها را وادار به حرف زدن می کرد. او نمی توانست کسانی را که حرف نمی زنند، تحمل کند.
سال گذشته، یک روز فرد مجبور شد به شهر دیگری در انگلستان سفر کند. آن روزها کارش خرید و فروش ماشین های قدیمی بود. درآمد خوبی هم داشت. بیشتر وقت ها پول زیادی هم در کیف همراه خود داشت. مثل خیلی های دیگر، دوست داشت موقع خرید پول نقد همراه داشته باشد.
فرد بلیت قطار گرفت. سفر با قطار را دوست داشت، چون توی قطار همیشه کسانی بودند که با آنها صحبت کند. آن روز با سه نفر دیگر، دو مرد و یک زن، سرنشین یک کوپه شدند. یکی از مردها که کنار پنجره نشسته بود، به محض این که قطار حرکت کرد و از ایستگاه خارج شد، روزنامه ای را جلوی صورتش گذاشت و سعی کرد بخوابد. فرد هم درست کنار این مرد نشسته بود.
مرد و زن دیگر آماده همصحبتی با فرد بودند. خیلی هم زود سر صحبت باز شد. درباره خیلی چیزها. مرد کنار پنجره هم روزنامه روی صورتش و خواب. چند دقیقه بعد، صحبت از پول به میان آمد. مردی که همصبت فرد بود، پزشک بود. او گفت: «من میگم پول همه چیز نیست. من برای نجات جان مردم کار می کنم، نه برای پول درآوردن. پول زیادی هم نمیخوام.»
فرد گفت: «اما یه مرد باید همیشه جیبش پر از پول باشه. پول که نداشته باشه، ممکنه به راه خلاف کشیده بشه.» زن گفت: «وا. مگه آدمای پولدار خلاف نمی کنن؟» فرد گفت: «درسته اما علت خلافکاری یه مرد فقیر، بی پولیه. آدم فقیر امکانش هست که دزدی بکنه. این پوله که زندگی آدم رو می سازه.»
دکتر خندید و رو به فرد از او پرسید: «اصلاً خود شما، آیا تا حالا شده یه چیزی از کسی یا جایی بدزدی؟» فرد گفت: «دروغ چرا؟ هر کسی توی زندگی یه چیزی را دزدیده.» دکتر پرسید: «مثلاً تو خودت وقتی یه پسربچه بودی، از مغازه چیزی دزدیدی؟» فرد با خودش گفت: «آهان. حالا می تونم آنها را وادار به صحبت کنم. برای اونا یه داستان خوب تعریف می کنم تا به حرف بیان.» بعد هم خنده ای کرد و گفت: «نه، اینطوری نبود. الآن میگم چی شد. من اون موقع جوان بودم و عاشق. عاشق یه دختر بسیار زیبا. دلم می خواست اونم عاشق من باشه، هر طور شده. بهترین کار هم این بود که یه هدیه به او بدم، اما خب دستم خالی بود. یه روز یه حلقه خیلی قشنگ توی یه مغازه دیدم. از همونایی که دخترها خیلی دوست دارند. اما من پول و پله ای نداشتم. خب چی کار باید می کردم؟ فقط یه راه پیش پام بود، دزدی. باید حلقه را از اون مغازه می دزدیدم. بعد از کلی کلنجار با خودم، یه روز رفتم توی اون مغازه. چیزهای قشنگ زیادی اونجا بود. انگشتری که من پسندیده بودم، یکی از اونا بود. ضمن صحبت با مغازه دار، همین که پشتش را به من کرد، من انگشتر را دزدیدم. به همین راحتی!»
زن گفت: «تو هم اونو بردی و به اون دختر دادی؛ آره؟» فرد گفت:«نه متأسفانه؛ چون داستان عوض شد. الآن میگم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم یادداشتی برام فرستاده. او نمی خواست دیگه من رو ببینه. نوشته بود که تصمیم گرفته با مرد دیگه ای ازدواج کنه. باور کردنی نبود. حالم گرفته شد. یعنی چی؟ یعنی من الکی یه انگشتر دزدیده بودم؟ پس از این اتفاق ناجور بود که من سخت شروع کردم به کار کردن. نمی خواستم دزد بشم. اونقدر کار کردم و کار کردم که پنج سال بعدش ثروتمند شدم. جوری که می تونستم صد تا انگشتر بهتر از اون رو بخرم. اصلاً زندگیم تغییر کرد. می بینید که دزدیدن یه انگشتر، چطور زندگی من رو ساخت. آیا به نظر شما این چیز بدی بوده؟»
دکتر گفت: «درسته. البته از این اتفاق ها برای هر کسی ممکنه بیفته. همون جوری که برای من هم افتاده. البته من عاشق نبودم. نوجوان فقیری بودم. فقیری که دلش می خواست دکتر بشه. اون موقع من حتی گاهی پول نداشتم غذا بخرم، چه رسد به این که بخوام کتاب بخرم. بدون کتاب هم که نمی شد درس خوند و دکتر شد. البته دوستان پولداری داشتم که کتاباشون رو به من قرض میدادن، اما من دلم می خواست کتاب مال خودم باشه. یادمه یه کتاب بزرگ و مهم بود که همه دانشجویان باید اون رو داشته باشند. پزشکان این کتاب معروف را خوب می شناسند. فکر می کنید من چطور تونستم اون کتاب را تهیه کنم؟ درست فکر کردید. بله، من اون کتاب را از یه کتابفروشی دزدیدم. اون رو توی کیفم گذاشتم و از مغازه اومدم بیرون. البته خیلی هول داشتم که کسی من رو ببینه. البته من اون کار رو کردم چون می خواستم پزشک بشم و جان و زندگی بسیاری از مردم را نجات بدم. به غیر از اون، هیچی برام مهم نبود.»
فرد که خیلی از خودش متشکر بود، شنیدن داستان دکتر او را خوشحال کرد. رو به آن زن کرد و گفت: «خب، شما چی؟ تا حالا شده چیزی از جایی بدزدی؟» زن پس از کمی مِن و مِن کردن گفت: «بله، من هم مثل شما دزدی کردم. چندین بار. البته من مثل شما مجبور به این کار نبودم، چون پدرم پولدار بود. خیلی. هرچی می خواستم به من می داد. تقریباً همه چیز داشتم. اما این من را راضی نمی کرد. دلم می خواست یه چیزهایی از خودم داشته باشم.
بنابراین، بله من هم هرچی را می خواستم، می دزدیدم. خیلی هم دزدی کردم، اما خب دستگیر نشدم تا این که یه بار با چند نفر از دوستان پدرم به خونه بزرگی که توی یه روستا بود رفتیم تا چند روزی اونجا بمونیم. البته ما که رفتیم، چند نفر دیگه هم توی اون خونه بودند. شب که شد، وقتی همه مشغول خوردن شام بودند، من به یکی از اتاق ها رفتم و مقداری پول از جیب کت یکی از مهمانان برداشتم. پول زیادی بود. اون شب گذشت. صبح که شد، صاحب اون کت سراغ پولاشو گرفت. هرچه پرس و جو کرد، فایدهای نداشت.
همه فکر کردند کار، کار دختر جوانی است که خانه را تمیز می کنه. فقط اون بود که دیشب موقع شام، توی جمع نبود. گمان هیچکس به من نمی رفت. صاحب اصلی اون خونه که خبردار شد، فوری خواست اون دختر رو اخراج کنه. کار که به اینجا کشیده شد، من ناراحت شدم. خیلی زیاد. باید نمی ذاشتم این اتفاق بیفته. اونجا بود که من جلوی جمع گفتم: نه، این دختر خلافی نکرده. دزد اون پول ها من هستم. اولش همه خندیدند. اصلاً باورشون نمیشد، تا این که پول ها رو نشون دادم. همه شگفت زده شدند. پول ها را به صاحبش دادم و فوری از اون خونه زدم بیرون.
بعد از اون روز و اونجا، دیگه دست به دزدی نزدم، اما دیگه دیر شده بود. هیچکس چشم دیدن من را نداشت. دیگه کسی من را به خونه اش دعوت نمی کرد. تا این که یه روز یه نامه ای برام اومد. فکر می کنید از طرف کی بود؟ همون آقایی که اون شب پولاشو دزدیده بودم. بله خودش بود. برایم نوشته بود که می خواد من رو ببینه. خلاصه این که ما چند بار همدیگه رو دیدیم و عاشق هم شدیم. بعد هم ازدواج. چندین سال به خوبی و خوشی زندگی کردیم تا این که او توی جنگ کشته شد. می بینید چه اتفاقات خوبی برای من افتاد؟ همه اش مال اون دزدیه که من کردم.»
حالا مردی که کنار پنجره نشسته بود، روزنامه را از روی صورتش برداشت. فرد می خواست او را وادار کند که داستانی تعریف کند. از او پرسید: «شما قصه های ما را شنیدی یا واقعاً خواب بودی؟» مرد که چهره چندان زیبایی نداشت، یک به یک با نگاهش آن سه نفر را برانداز کرد و گفت: «بله، من همه را شنیدم. خوب هم شنیدم. اما من چه حرفی می تونم داشته باشم با سه تا دزدی که توی قطار همسفر من شدند؟»
فرد گفت:«ما دزد نیستیم. البته هر یک از ما یه وقتی یه چیزی دزدیدیم، اما الآن دزد نیستیم.» مرد گفت: «چه فرقی می کنه؟ دزد دزده. یه بار دزد، همیشه دزده. نه، من داستانی ندارم برای شما تعریف کنم، اما یه حرف دارم. یه حرف مهم. من یه پلیس هستم. کار من هم دستگیری دزدهاست. قیافه های همه شما هم توی خاطرم موند. به موقع و به زودی همدیگه رو خواهیم دید.»
فرد اصلاً چنین انتظاری را نداشت، اما در برابر یک پلیس چه می توانست بگوید که مایه درد سر نشود؟ آن دو نفر هم هر دو ساکت و متعجب. روزنامه های شان را از کیف خود بیرون اوردند و شروع کردند به خواندن. فرد هم همین کار را کرد، بدون این که به سوی پلیس نگاه کند.
نیم ساعت که همینطور گذشت، قطار به ایستگاه بعدی رسید و توقف کرد. از آن جمع فقط پلیس بود که پیاده شد و برنگشت. فرد خوشحال و خندان از این که پلیس جمع شان را ترک کرده، رو به آن دو نفر کرد و گفت: «من واقعاً از این بابت متأسفم. اون مرد حالمون رو گرفت، اما من یه چیزی هست که باید به شما بگم. اونم اینه که داستان من در مورد اون انگشتر، درست نبود. من اون رو گفتم که شما را وادار کنم حرف بزنید.»
دکتر گفت: «راستش داستان من هم درست نبود. قصد من این بود که داستانی بهتر از تو تعریف کنم.همین.» زن در اینجا غش خنده شد و گفت: «عجب! داستان من هم درست نبود. من هم می خواستم داستانی بهتر از شما دو تا مرد تعریف کنم.»
پس هر سه شروع کردند به خندیدن. بعد هم گفت وگو درباره ادامه راه و سفری که در پیش داشتند. چندی بعد قطار به ایستگاه و شهری رسید که فرد باید آنجا پیاده می شد. از جایش بلند شد. دستش را برد که کیفش را بردارد، اما ای عجب، کیفش سر جایش نبود. رو به آن دو پرسید:«کیف من اینجا بود. شما اون رو ندیدید؟ وقتی سوار قطار شدم، اون رو اینجا گذاشتم. حروف اول اسم و فامیلم اف و سی با رنگ طلا روی درش مشخص بود.»
زن پرسید:«کیفی که اون بالا بود؟ اون رو اون مرد که ایستگاه قبلی پیاده شد با خودش برد. همون پلیسه. مگه مال خودش نبود؟» فرد گفت: «شوخی که نمی کنید؟ اون کیف من بود.» زن گفت: «نه، اتفاقاً حروف اف و سی که روی اون بود رو هم دیدم.» فرد گفت:«اما اون یه پلیس بود. پلیس که دزدی نمی کنه!»
دکتر خندید و گفت:«درسته، پلیس دزدی نمی کنه، اما دزدها دزدی می کنند. اون مرد پلیس نبود، یه دزد بود.» زن گفت: «دزد واقعی هم بوده. اون همه ما رو ترسوند و کیف شما رو دزدید.» فرد گفت: «ای وای... خیلی پول توی اون کیف بود. من اصلاً داشتم می رفتم با اون پول یه ماشین بخرم. ای وای بر من که با این داستان سرایی ها همه اون پول رو به باد دادم. وای بر من!»
از آن پس، فرد هرگز کیف و پولی را که از او دزدیدند ندید، اما یاد و خاطره تلخش را به یاد دارد. برای همین هم دیگر، جایی و برای کسی داستان سر هم نمی کند. مراقب خودش هست. هر وقت هم که به هتل می رود یا سوار قطار می شود، لام تا کام با کسی حرف نمی زند. البته بعضی دوستان و آشنایان نردیک او نظرشان این است که آنچه فرد را بیشتر کلافه کرده و خواهد کرد پول نیست، حرف نزدن است.
شما چه نظری دارید؟