سه‌شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۴ - ۰۱:۰۱
نظرات: ۰
۰
-
[ محمد صالح علا ] سلام بر  زشت‌های عزیز!

زشت‌های عزیز! کاش دست‌کم، خود ما هنگامی که عاشقیم، برای هم یک دسته گزنه یا شاخه‌ای گل خرْزهره بفرستیم که درواقع ما زشت نیستیم. فهم‌مان از زیبایی دچار اشکال است.

محمد صالح علا - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات| زشت‌ها سلام! زشت‌های عزیز، چقدر خوشحالم که من هم عضو کوچکی از شما هستم. زشت‌های جان، لطفاً با آینه‌ها قهر نباشید.

مشمول‌الذّمه‌اید اگر غصه بخورید که زیبایی پدیده‌ای‌ است عجالتاً موقت و متغیّر. کسانی که در گذشته از نظر ما زیبا بودند، این روزها دیگر زیبا نیستند، زشت تصور می‌شوند.

زشت‌های نازنین! صورت ظاهر که اهمیت ندارد. اغلب شنیده‌ایم می‌گویند گل سرخ زیباست و برای همین برخی از عاشق‌ها گل سرخ به محبوب خود می‌دهند. هیچکس به محبوبش گل اسطوخودوس یا گل گاوزبان هدیه نمی‌دهد. زیرا نمی‌داند آن گلی که هنگام ناخوشی به دادشان می‌رسد، گل ختمی و سنبل‌الطیب است.

زشت‌های عزیز! کاش دست‌کم، خود ما هنگامی که عاشقیم، برای هم یک دسته گزنه یا شاخه‌ای گل خرْزهره بفرستیم که درواقع ما زشت نیستیم. فهم‌مان از زیبایی دچار اشکال است. اصلاً زیبایی یک امر قراردادی است. زیبایی هر کسی سر چهارراه کردارش تعیین می‌شود. زیبایی واقعی آن زیبایی که تغییر نمی‌کند، رو به زوال نیست، زیبایی اندیشه است. باور نمی‌کنید؟!

مرد نازیبایی عاشق دوشیزه خانم بسیار زیبایی بود. او هر روز، روبه‌روی آینه می‌ایستاد و به خود از چشم دیگرها نگاه می‌کرد. دلش برای خودش می‌سوخت، گریه می‌کرد. می‌گفت: پس چرا من این همه زشتم و چرا او آن همه زیباست؟ از درون درد می‌کشید. دردی که از دندان‌درد هم بدتر است. که روی دندان می‌توان مرهمی گذاشت، اما کدام مرهم درد دل عاشق را کم می‌کند؟

باری، یکباره در دل او اتفاقی افتاد. بی‌عملی و یأس را به کناری گذاشت، برخاست رفت بالای شهر به خانة اعیانی والدین دختر و شرافتمندانه درخواستش را با پدر دوشیزه خانم نیلوفری مطرح کرد. پدر دوشیزه خانم گفت: زندگی هر کسی به خود او مربوط است. لطفاً با خود او صحبت کنید.

عاشق زشت به سرسرایی که محبوب در آنجا بود رفت. سلام کرد. دوشیزه خانم زیبا حتی رغبت نداشت به سلام او پاسخی دهد. حاضر نبود سر بلند کند، به خواستگارش نگاهی بیندازد. حالا حال عاشق را تصور کنید که فقط من و شما می‌دانیم که آن عاشق بیچاره چه کشیده است. عاشق زشت سرافکنده می‌گویـد: من آمده‌ام رازی را با شمـا در میان بگذارم. شما می‌دانید خداوند در هنگام تولد هر پسری، همسرش را همان موقع انتخاب می‌کند. وقتی که من به دنیا آمدم، خداوند همسر مرا به من نشان داد.

من همین‌که چشمم به او افتاد، فریاد کشیدم، ناله کردم، گفتم: «خدا جان! این همه زشت بودن برای یک دختر خانم فاجعه است. لطفاً همة زشتی او را به من بدهید و همة زیبایی مرا به او عطا فرمایید. آن وقت بود که من چنین زشت شدم و شما این همه زیبا شدید.  دوشیزه خانم نیلوفری، دوشیزه خانم زیبا، لطفاً مرا ببخشید که این همه زشتم و با این همه زشتی، خواستگار شما شده‌ام. کار خداست. چه می‌توان کرد.»

دوشیزه خانم زیبا از شنیدن حرف‌های عاشق، دلش گرفت. هق‌هق گریست. سپس با شرمی گل‌بهی و چشم‌های اشکی، او را نگاه کرد. از چنان فداکاری و ذهن زیبای عاشق به خود لرزید. در حالی که می‌گریست، خندید و حرکت کرد و با او عازم یک عمر زندگی عاشقانه شد.
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی