شاهرخ تندروصالح

دوست شاعری داشتم که شیراز را مثل کف دست می شناخت . عباس کمالی . یادش بخیر. آموزگار بود . در جنگ شیمیایی شد . بعد از جنگ، در سیلاب مشکلات غرق آمد و پس از مدتی بُرید و زندگی‌اش به تاریخ پیوست. تاریخی که برای دلسوختگان جایی در خود ندارد. جاودانگی بعضی اوقات نام دیگر این تاریخ است. و پیوستن به آن نیز رنگ و بویی از همان دارد. 
با او بیشتر اوقات گپ و گفت از ادبیات بود . کسانی دیگری هم بودند . جواد دانیال پور، وحید دانشوری، پژمان یکتا، اصغر و بهنام و امین. رفقای  گفت و گریز و خلوت و علافی . روزی در همان سال ها، گمانم سال 57 بود، ما به بهانه درس خواندن، می رفتیم  پارک شهر، فلکه گاز. آنجا در پارک شهر، عصری نشسته بودیم به گفت و خنده و لودگی‌های جوانی. از کارهایی که آن روزها به شگفت در انجامش قرص و محکم بودیم، مشاعره بود.
خواندن شعری و بافتن شعر. قافیه و جورچینی قافیه، آن روزها حال و هوایی داشت. پایه بودیم. وقتی غزلی را در حال و هوای  بافتن جور کردیم و خواندیم  و خندیدیم، پیرمردی نه چندان شکسته، عبوری، لحظاتی را به وقفه در ما تامل کرد:
ـ به به! شعر ... شاعری ... شیراز ...
ـ بفرمایید! 
ـ کجا بفرماییم؟
ـ همین جا ... خدمت باشیم ... 
ـ که چه بشود؟
گیر افتادیم. در پرسشی که از آن هیچ نمی دانستیم ... شعر بخوانیم که چه بشود؟ آن روزها، ما در حال و هوای توفانی انقلاب، سرخوش بودیم. نمی دانستیم که روزگار، در کار بر آوردن چه طالعی برای ماست. بودیم. سرخوش و بی خیال. 
ـ پرسیدم شعر بخوانیم که چه بشود؟
ـ هیچی ...
ـ هیچی؟ مگه می شه واسه هیچی شعر خوند؟
به مِن وُ مِن افتادیم. همه مان. همراه با پشیمانی. لحظاتی را خیره خیره در هم نگاه کردیم. کاش یکی پیدا می شد نجات مان می داد. کی بود گفت؟
ـ کاش یکی پیدا می شد نجاتمون می داد ...
ـ نجاتتون می داد؟ از چی؟!
ـ دوباره سرشکستگی از حرف بیهوده پراندن . 
ـ یکی تون شعر بخونه. 
ـ تو بخوون پِزمان. 
ـ نه، خودت بخوون.
ـ بخوون دیگه ...
 اصغر گفت. بهنام هم آب داد دستش:
ـ دِ بخوون دیگه ... چقد ناز می کنی!
ـ چی  بخونم؟
پیرمرد به نجوا در خود کلماتی را مرور می کرد و در ما به حیرت و تاسف نگاه می کرد. نگاه او ما را شرمنده کرده بود. دلمان می‌خواست آب می‌شدیم می رفتیم زیر زمین. پرسید:
یه  سری شعرها واسه دست انداختن هستن!
این شعرها ... شعرهایی که واسه دست انداختن بافته میشن ... هیچ جایی ندارن ...این شعرها ... از هر دهان و با هر کلماتی که باشد ... هیچ... به مفت هم نمی ارزند ... این شعرها ...
پیرمرد بلند شد رفت. رفت و رفت و رفت. ما که آنجا پاتوق مان بود، دیگر هرگز او را ندیدیم. گویی که از اعماق یادها، از تاریکنای تاریخ، بیرون آمده بود تا پیامی به ما برساند و آن پیام، به این باز می گشت که شعر، حرف روی هوا نیست . 
سالیان سال پس از آن، ما، یکی از کارهای جدی مان این شد که به ادبیات و موضوعاتی که به سرنوشت ما گره در گره شده است، فکر کنیم. در همان فکرورزی ها و خیالبافی ها بود که فرصت کردیم سطرهایی را 
سرهم کنیم. بلکه روزی روزگاری به دردی بخورد و به کاری بیاید . 
وقتی از زاویه ادبیات، به خود، مسایل خود، جامعه ، تاریخ و سرنوشت خودمان تامل می  کنیم و ادبیات را به منزله نوعی کنش اثربخش و گفتمان ساز در روزگار خود بازخوانی می کنیم ، سرگرم الفبای هویتی خود هستیم . این سرگرمی می تواند با جدیت بیشتری، بیش از تفنن و گذران اوقات فراغت، به کار شود. به چه کاری؟ کار هویت ِ ما؛ منش و شخصیت ما. تک تک ما.  ادبیات بخش سیّال هویت ماست. این بخش است که جان ما را به حس های گوناگون می رساند. اما شگفتا که ادبیات، همواره در ذهن معمول همزبانان، چیزی بیش از تفنن ورزیدن با حس و حواس نیست. 
شاید یکی از گره های عاطفی ما ایرانیان با خودمان از همین نقطه آغاز می شود که ادبیات را فرصتی برای تفنن به حساب آورده ایم. حال آن که اصل حساب زندگی در همین کلمات، در حال و هوا و حس هایی است که ادبیات در برآمدن آن، زایش و نوزایی های مدام آن در کلمات و الفبای جان ها در رفت و آمدی مدام است.
آن روزها ، بیرون از پارک شهر، جایی که ما برای درس حفظ کردن، از آلونک های کوچک مان یعنی خانه به آنجا پناه می بردیم، خبرهای دیگری هم بود؛ انقلاب. خبرهایی بود که ما نوجوانان و محصلین درسخوان و درس نخوان هیچ شناختی از آنها نداشتیم . هرچند که به کنجکاوی، در حاشیه وقایع، می رفتیم و با حیرت، پرسش‌های بی‌شماری که در ذهن کوچک مان قد می کشید  را همانجا رها می‌کردیم، اما همان پرسش های دربدر شده در شلوغ پلوغی‌ها، به مرور، گره در گره شد و روزگار ما را با تاریخی که آنچنان نسبتی به پیش و پس از آن نداشتیم، درهم آمیخت. درهم آمیختنی نه چون شیر و شکر،چون زهر و حنظل. کلماتی که هرگز در قافیه شعر شاعران، در تاس قوافی نیفتاد . انقلابی که ما آن روزها با چشمان نوجوانی،شور و شراره هایش را دیدیم،  دو ویژگی را به حس های  در انتظار تربیت شدن ما افزود: عصیان، اعتراض و انتقاد. 
عصیان های رنگارنگ آن روزها،در شکوفه باران بهار معطر شد و تب تموز،مویرگ های حواس و احساس را نم نمک خشکاند. آن روزها نمی‌دانستیم که غرور و خشم ِ کور، روزی قافیه شعر روزگاران می شود و ما ... در سایه هیولایی خودمان می‌خشکیم. آنهم چه خشکیدنی! شاهرگ حیات ِ انقلاب و روی دورِ کورِ خشونت افتادن چرخ کبود  ...
 

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی