محمدکریم کریمیگز افرود، دبیر بازنشسته ـ بهشهر (مازندران): دنیا آنقدر قدیم و کُهنسال است که امروز نمیتوان با هر اسلوب و اسبابی، عمرش را بهدرستی و راستی برشمرد! بشر متمدن و قدرتمند امروز با همه توان علمی و صنعتی شگرف هم قادر نیست به حقیقت حکم صادر کند و برای دنیای گذشته و حال شناسنامه بنویسد! و قاطعانه بیان نماید از عمر روزگار چند مدت سال گذشته است.
در این دنیای پیر و درازمند، حوادث و اتفاقاتی انجام گرفته که برخی آن را دروغ، افسانه و غیرواقع میپندارند. از جمله این که رفتار و حرکاتی از نوع بشر سرزده که برخی چه بسیار زشت و سخیف و وحشتانگیز و غمبار و دور از عقل بودهاند. البته رفتار و اعمالی نیز از آدمیان شریف سرزده که باعث مسرّت و انبساط خاطر میشوند.
شنیدن و خواندن نام خسرو انوشه روان، رسم حاتم طایی، عدالت و سخاوت و جوانمردی و ذکر کریمخان، تواضع و عزّتنفس به انسان میبخشد. خان زند میگفت من وکیلالرّعایا هستم نه شاه! میرزاتقی امیرکبیر میفرمود من خدمتگزار بندگان خدایم و با آوردن سُرم آبله و داروی حصبه و غیره، لقب کبیر به خود گرفت.
اینچنین رادمردان همواره به نام و یاد خوش، زندهاند. در عوض شدّاد، نمرود، هیتلر، صدام و غیره نامی ندارند و به حقیقت مردهاند!!در جوانی شرح حال بهرام گور، پادشاه ساسانی را دنبال میکردم و در کتابهای تاریخ از شکار، اسبسواری و چُستی و چالاکی او میخواندم و لذت میبردم؛ بهویژه از نحوه رسیدن او به پادشاهی و قرار دادن تاج شاهی میان دو شیر غُرّنده و پیروزی او به وجد میآمدم و شرح حال مربی او نعمان بن منذر را مطالعه میکردم. این مرد هر چند شاه نبود، اما حکمران بود و نام پادشاهی را یدک میکشید و تحت فرمان شاه و شاهان ساسانی بود.
رفتاری از او در تاریخ مسطور است که ناجوانمردانه و برخلاف وجدان، دین و مروت و مردانگی است و همانا عملش در مورد بزرگمرد و معمار و مهندس زمان او، مهندس و معمار «سِنمار» مشهور است. بدین شرح که او را مییابد و از او خواهش و تمنّا میکند که برای «بهرام گور» قصری بینظیر و بیهمتا بسازد که در زمان حال و آینده از نظر جلال و اُبهّت و شکوه بیمانند باشد.
سنمار تمام علم و عمل و مهندسی خویش را به کار میبرد و قصری باشکوه در نزدیکی کوفه به نام «خورنق» بنا میکند: تماشایی، دیدنی، بیبدیل، دلربا، آراسته و لایق پادشاهی!
این پادشاهنما (نعمان بن منذر) برای اینکه دیگر چنین قصری ساخته و پرداخته نشود و کاخ او بینظیر و بیمانند بماند، دستور میدهد سنمار را از بالای همان قصر به زمین اندازند و هلاکش کنند و اینچنین ناجوانمردانه، پاداش او را میدهد و با این عمل در تاریخ روسیاه و در اذهان مردم مرده باقی میماند.
تاریخ پر است از حکایات چنین مردگان و چنان زندگانی.
به قول استاد سخن:
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند!

شما چه نظری دارید؟