شاهرخ تندروصالح
شاید بشود گفت که رنج، گسترده ترین اقلیم بی پناهی آدمیان در جغرافیای ذهن را به خود اختصاص داده است. چرا که این گوهر شوم، بیش از رایحه شادی در زندگی نقش ایفا می کند. یکی را به خانه امید و آرزوها می رساند و دیگری را در میانه طوفان ها رها می کند. گروهی را در نهایت به شادی و خرسندی رفیق راه می سازد و گروهی را در ناکامی دربدر می نماید.
برای ما ایرانیان این اقلیم، بی در و دروازه ترین کاخ- کوخِی است که ساکنانش شهریاران مال و منال باخته اند. شهریارانی که به تعبیری طنزآمیز، هر لحظه ای که از عمر می گذرد، سرمایه ای هنگفت را به پای نداری های خود قربانی ساخته اند و به تعبیری دمِ دستی، هر دقیقه میلیون ها تومان تاوان نداری خود را می پردازند.
رهی معیّری و رنج های عاشقانه او
«رهی معیری»، شاعر غزل و تصنیف های جانانه در شاه نشین ترانه سرایی عاشقانه ایران معاصر، امروز ساکن اقلیم جاودانگی است. یکی از موضوعاتی که او را به این مقام رسانده، رنج هایی است که عشق بر جان شریف او نازل کرده است. او با تاثیرپذیری ازسعدی، حافظ، مولوی، صائب، مسعودسعد،نظامی و عطار و پیوند بخشیدن شعر خود به سادگی و سلاست کلام، خیال پردازی های شگرف و نازک بینانه ای از عشق، حکمت آمیزی رنج های آدمی،صفات عاشق و معشوق، جانمایه جادویی زندگی و بی تابی های آدمی در روبرو شدن با رنج های نازل شده از ظرایف و لطایف هستی چشم اندازی به تمام بومی و ایرانی از رنج و رنج کشیدن را برای ما به یادگار گذاشته است.
اگر بتوان برای رنج و صورت های رنج شاعران، قائل به طبقه بندی مستقلی از مفاهیم شاعرانه رسید، می توان شعرهای او را به مویرگ های رنجور عاطفه انسان عاشق تشبیه کرد.
رهی معیری به تعبیر شهریار مُلک غزل:«شاعری نازک طبع وصاحب جمال بود که گلبرگ های جانش با برآمدن شراره ای از آه، به درد بر انگیخته می شد و به راحتی نوشیدن جرعه ای آب از رنج های عشق و عاشقی و زندگی عاشقانه می سرود. او در سرزمینی که شعر، هنر بومی مردمانش است، جان را وقف همنوردی عاطفه با تیغ های آخته هنرورزی رنج ِ عشق ساخته بود. از اینرو آسیب های فراوانی در این راه به جان متحمل شد.
به این ترتیب،رنج اعلای عشق او را از مجروح شدن زیر ضربات صاعقه های مرگ آلود هیولاهای سیاست و خباثت ورزی ای که هر روز و هر لحظه ، از گوشه ای سر بر می کرد به ساحل امنِ بلای عشق کشاند و آنجا ساکنش خواست .
تامل در ساختار و بافتار مفهومی شعرهای رهی معیری، ما را به درک این آموزه می خواند که رنج در شعر رهی، بایستی در سه زاویه اندیشه ، زبان و فنون بلاغی سنجیده شود. چرا که بی درک این زوایا، یافتن نشان مفهوم در شعر، صعب و جانکاه است و گاه پژوهنده را در طلسمِ تعبیر گردانی مبتلا و متوقف می سازد.
برخی بر این باورند که رهی از جامعه و اجتماع دوری می جست و همین دوری جِستن، کمانه های خیال شعری او را از آفاق شهود و اعجاز اشراق دور می دارد. اما این نگره، بیش از آن که واقع باشد، وهم آلود است و نشان از تاثیر کبودی های سیاست های غلط و سیطره خودنمایی و خودستایی در واحه های پُرخار و خطر ش دارد .
او با تمسک به زبان ساده، زلال و تعابیر ظریف، شاعر عمق کاوی های جهان رمز آلود عاطفه و تخیل و عشق و رنج ها و سرمستی های دیار صاحبدلان بود و رنج های او، رنج های هستی شناختی شکوفه داده در زیست بوم عاشقی. او در این ایستگاه، چه دید و چه تجربه هایی را به جان آزمود که هرگز بار و بنه در سرای سپنج به کاروانسرادار هستی یعنی مرگ نسپرد؟...
در جایی مطلبی در همین رابطه خواندم. روزی رهی معیری در یک برنامه رادیویی از سوی مجری با پرسشی کاملاً خصوصی روبه رو می شود. پرسشی که به طبع می تواند نشتر بر جان دردمند آدمیان باشد. مجری از رهی می پرسد:«چرا آدم عاشق پیشه ای مثل شما که غزل های عالی و تصنیف های عاشقانه ساخته است، هرگز ازدواج نکرده است؟». رهی در پاسخ مجری آن برنامه رادیویی لبخندی تلخ می زند و می گوید:«زندگی من با عشق و عاشقی آمیخته، اما عقیده دارم وقتی ازدواج از یک در داخل می شود، عشق از در دیگر فرار می کند و به همین دلیل، من همیشه عاشق بوده ام، اما هرگز ازدواج نکرده ام.»
رهی با چشیدن جرعه های نخست عشقی پُر شور، مسحور رایحه رطلِ جنون مند رابطه اعماق نشد. هرچند که آن عشق، جاذبه هایی طوفانی داشت و می توانست او را تا ابدالآباد در سایه امن اشرافیت و شعر مستقر سازد؛ اما این هنر را نیز آزمود که با گریختن از زیر رگبار تگرگ های عشق و عاشقی، دنجی تاریک از تودرتویی های آدمی را کشف کند.
آیا او تسلیم شدن در برابر رنج های عاشقانه را آغاز وادادگی و سرسپردگی به آسیب های اشرافیتی می دانست که به جای درک عمیق تجدد و مدرنیته ای که جهان را در هم نوردیده بود، خیمه های تفننِ بلعِ ثروت و قدرت را در سرزمین ما عَلَم کرد؟ رهی معیری در غزلی نغز و با چاشنی طنز، چشم اندازی از منشا رنج های دیروز و امروز ما را چنین به شعر سپرده است:
خائنین اهل وطن را مایه دردسرند
جمله همچون خار گل باشند و خار بسترند
گوشها را در زمان حق شنیدن پنبهاند
چشمها را در مقام راه دیدن نشترند
همچو رهزن هرکه را یابند دور از قافله
از تنش سر میبُرند، از کیسهاش زر میبَرند
بیجهت بازیچه اغراض اینان گشتهاند
سادهلوحانی که هم خوشبین و هم خوشباورند
تا که دفع شرشان از بهر ما مشکل شود
دشمنان ما عموماً دوست با یکدیگرند
تا که هی گردد دل دزدان غارتگر قوی
این جماعت حامی هر دزد و هر غارتگرند
محو استقلال این کشور بود امری محال
دشمنان ما در این ره رنج بیخود میبرند
شما چه نظری دارید؟