هریسون فلوس

ترجمه نوید گرگین

انقلاب فرانسه (۱۷۸۹ ـ ۱۷۹۹) یکی از چند انقلاب مادر در طول تاریخ به شمار می‌آید که تغییرات بنیادینی در ساختار اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و دینی اروپا پدید آورد. رشد سرمایه داری و برده‌داری، جدایی دین از سیاست، روشنگری، ملی‌گرایی، نظامی‌گری، استعمار جدید در کنار حقوق شهروندی، از پیامدهای آن است. هگل (۱۷۷۰ ـ ۱۸۳۱) فیلسوف بزرگ آلمانی از مدافعان آن انقلاب و حتی خشونت‌های دوره وحشت بود. 
جولای ۱۸۲۰، هگل و شاگردانش برای دیدن برخی آثار هنری به شهر درسدن رفتند. آن سال برای محافل لیبرال و انقلابی سال خوشی نبود. ارتش‌ ناپلئون منحل شده بود، قدرت‌های ارتجاعی اروپا نظم قدیمی را به واسطه «اتحاد مقدس»۱ احیا کردند. در چنین محیطی و با حضور جاسوسان پلیس در همه جا، کمتر کسی جرأت می‌کرد احساسات مثبت نسبت به انقلاب فرانسه را علناً بروز دهد. با این حال هگل، همان کسی که «فیلسوف دولتی پروس» توصیف می‌شد، دوستان و همکارانش را جمع کرد تا جشن بگیرند و با صدای بلند گفت: «به یاد ۱۴ جولای ۱۷۸۹، به سلامتی روز فتح باستیل!» این جشن دانشجویان را متحیر کرد، ازجمله ادوارد گانز را که بعدها استاد درس حقوق مارکس شد. چگونه هگل می‌توانست در اوج احیای ارتجاع در اروپا، چنین همدردی خطرناکی را ابراز کند؟
یک ‌بار هگل به دوستش امانوئل نیتهامر گفته بود: «فیلسوف‌ بودن، در معرض خطر بودن است.» وقتی انقلاب فرانسه دگربار کشف کرد که نوس (عقل) است که جهان را اداره می‌کند، هگل در مقام فیلسوف عقل، ناگزیر بود خود را  ـ چه بخواهد چه نخواهد به عنوان استاد فلسفه دولتی پروس ـ با آن نیروهای مترقی و بالقوه شورشی متحد کند و در اینجا بود که فلسفة عقل مطلق، پیامدهای سیاسی واقعی خودش را یافت.
هگل و انقلاب فرانسه
یقیناً انقلاب فرانسه بود که به زندگی و اندیشه هگل سر و سامان داد. یکی از اولین حکایت‌هایی که از دوران دانشجویی هگل در حوزه علمیه توبینگن می‌دانیم، این است که چگونه او و هم‌حجره‌ای‌هایش، هولدرلین و شلینگ، در ۱۴ جولای ۱۷۸۹، یعنی زمانی که دوران وحشت و فضیلتِ ژاکوبینی در اوج خودش بود، با هم «نهال آزادی» را کاشتند، در اطرافش ‌رقصیدند، سرودهای انقلابی ‌خواندند و پیش‌بینی ‌کردند که به‌زودی طلیعه انقلابِ جدید به آلمان هم برسد. حتی فراتر از کاشتن یک نماد انقلابی، هگل عضوی از باشگاه ژاکوبین‌ها۲ در توبینگن بود. این تجربیات او را برانگیخت تا در «قطعات تاریخی»، مطالبی براندازانه بنویسد؛ برای نمونه:
۱ـ «در نمونه حکومت پریکلس در آتن، به‌خوبی می‌بینیم که توزیع ثروت نامتناسب میان شهروندان، چگونه حتی برای آزادترین شکل قانون اساسی خطرناک است و چگونه می‌تواند خود آزادی را از بین ببرد. در نمونه پاتریسین‌های روم هم می‌بینیم که چطور برادران گراچیو و دیگران با نفوذی تهدیدآمیز بیهوده سعی داشتند تا از طریق پیشنهاد اصلاحات ارضی، این موضوع را به تعویق بیندازند... موضوع مهمی برای پژوهش است که بپرسیم: چه مقدار از حق مالکیت باید برای شکل بادوامی از جمهوری قربانی شود؟ شاید ما عدالت را در حق سیستم سانکولوتیسم۳ در فرانسه، برای پی‌بردن به منشأ مطالبات آنها در راستای برابری بیشتر در حق مالکیت صرفاً از سر میلِ به غارتگری و به دلیل منافع‌مان انجام نداده باشیم.»
۲ـ «تفاوت زیادی وجود دارد بین انفعالِ تبعیت نظامی (در الگوی حکومت پادشاهی) و خشم قیامی انقلابی؛ مابین نظم یک ژنرال و شعلة شور و شوقی که آزادی در تمام رگهای موجودی زنده برقرار می‌کند. همین شعله مقدس است که همة اعصاب‌ را تحت فشار قرار می‌دهد. به خاطر این شعله است، به خاطر لذت‌بردن از آن است که انقلابیون پا به میدان گذاشته‌اند. این کوشش‌ها همان لذت آزادی است و شما آرزو می‌کنید که مردم از آن دست بکشند! این فعالیت‌ها، این تلاش  مردمی، این علاقه همان اصل فعال است و شما آرزو می‌کنید که مردم [در مقابل،] خود را بیشتر به انفعال و خفت بیندازند!»
پس از دوران ترور و سقوط روبسپیر، هگل در دوره بعدیِ ینا، درست تا زمان انتشار شاهکارش «پدیدارشناسی روح»، دیدگاهی تلخ و اغلب بسیار انتقادی نسبت به ژاکوبنیسم داشت؛ اما درک این نکته مهم است که چگونه هگل نقش ژاکوبن‌ها را نه واپس‌گرایانه، که پیش‌رونده و مترقی در جهت توسعه آزادی انسان، یا آنچه «توسعه روح انسانی در تاریخ» می‌نامید، می‌فهمید. نقد او از دوره ترور، بیشتر در خدمت اصلاح ژاکوبن‌ها بود تا آن چیزی که جریان اصلی دانشگاهی‌ها به بحث او نسبت می‌دهند. 
برخی ادعا می‌کنند که گویی هگل از موضعی ضدانقلابی بحث خود را به پیش می‌برد، تقریباً مشابه موضع کسی مثل ادموند برک. در مقابل این دیدگاه تقلیل‌گرایانه، باید نکاتی را که در نوشته‌ها و سخنرانی‌های دوره ینای هگل (۱۸۰۵ ـ ۱۸۰۶) مطرح شده، بازبینی کنیم. هگل در این آثار به‌صراحت می‌گوید که برای تجسد اندیشة آزادی، روح نیازمند نیروست تا شروط این آزادی را ایجاد کند: «روح (عقلانی) از طریق آگاهی در نظم جهان مداخله می‌کند. این همان ابزار بی‌نهایتِ روح است، همچنان‌که سرنیزه، توپ و بدن‌ها!» 
هگل می‌اندیشید که روح (یعنی فعالیت انسان‌هایی که پی به آزادی خود می‌برند) باید خود را در تاریخ فعلیت ببخشد؛ اما تمامی شروط برای تحقق این امر فراهم نیست، یعنی همه شروط لزوماً به شکل انقلابی نیست. تنها هنگامی که ماده [از حالت خام] به پختگی رسید، این الزام فرا می‌رسد که مصالح روح به عنوان واقعیتی عینی در تاریخ آشکار شود. از نظر او آزادی روح در وحدت عقلانی مردم متجسد می‌شود؛ اما آزادی جهانی از ناکجا نمی‌آید و باید «خود را در این وحدت مجتمع کند» و برای این منظور، نخست باید خود را «به عنوان اراده‌ای جهانی و خارج از اراده افراد» متشکل کند.
با این حال، اراده مردم همیشه برای خودشان شفاف نیست. به عبارت دیگر و با استفاده از زبان هگل، ممکن است مردم همچنان در دامِ «بی‌واسطگی» باشند. به همین روست که تشکیل دولت، غلبه بر این بی‌واسطگی را پیش‌فرض می‌گیرد و این اراده در بیان تاریخی از طریق جنگ و دیکتاتوری انقلابی غلبه می‌کند. از این جهت، هگل در سخنرانی‌های خود در ینا، اقدامات اضطراری و دیکتاتوری متناظر با آن را در میانة تهدیدهای داخلی و بین‌المللی که فرانسة انقلابی با آن دست به گریبان بود، توجیه می‌کند.
نزد هگل این نیروی ترسناک انقلابیون فرانسوی بود که «دولت و مفهوم تمامیت را در کلیتش حفظ کرد.» برخلاف کوشش‌های دمدمی‌مزاجانه و خودسرانة قدرت استبدادی، دیکتاتوری انقلابی فرانسه همان چیزی بود که هگل آن را جباریتِ «سلطة وحشت‌زای محض» نامید. یا به زبانِ روبسپیر و سن‌جوست: وحشت. از نظر هگل این سلطه «ضروری و عادلانه» بود؛ زیرا «دولت را در مقام فردی واقعی تشکیل می‌دهد و حفظ می‌کند.»  با این حال همان‌طور که او می‌گوید، جباریتِ ژاکوبنی به‌زودی زائد می‌شود و وابستگی خود را به نیازهای زمانه اش از دست می‌دهد و به معنای بد، شخصیت تروریستی به خود می‌گیرد و به وحشتی مبدل می‌شود که از ضرورت تاریخی جدا شده است. 
آزادی مطلق و ترور! 
شرح هگل در اینجا با منطقِ نظرورزانة انقلاب در کتاب «پدیدارشناسی روح» مطابقت دارد: اینکه جنبه‌های اراده‌گرایانة رژیم ژاکوبنی به شب سوء‌ظن و مرگ بدل شد؛ اما خطاست اگر گمان کنیم انتقادات هگل از موضع راست بیان می‌شوند. او ضرورت لحظة «آزادی مطلق و ترور» را در پدیدارشناسی به عنوان بخشی از توسعة آزادی انسان می‌داند و مهم است بدانیم او چه درکی از ضرورت خود روبسپیر داشت. وقتی که هگل از مردم در مقابل ضدانقلاب دفاع می‌کند و جباریتِ ضروری اما مترقی را برای مردم فرآیندی آموزشی در نظر می‌گیرد، برایش وجود روبسپیر با حاکمیت قانون جایگزین می‌شود: «از طریق اطاعت (از اراده عقلانی)، دیگر خودِ قانون نیرویی بیگانه نیست، بلکه همان ارادة جهانیِ شناخته شده است.»
مردم ممکن است جباریت را منزجرکننده یا از نظر اخلاقی تنفربرانگیز بدانند، اما دلیل واقعی سرنگونی جباریت، این نیست که وجودش شر است، بلکه این است که دیگر برای توسعه آزادی انسان، ضروری نیست. به گفته هگل، روبسپیر نه بدین دلیل که شرور بود، بلکه «به این دلیل که ضرورت رهایش کرد، فرو افتاد و بنابراین به زور سرنگون شد.»  در دفاع از جباریتی عقلانی، توجه به غایت‌های رهایی‌بخشی که هگل به آن نسبت می‌دهد، واجد اهمیت است. کوشش موقتی است و به حفظ و حراست از نیروها و گرایش‌های مترقی کمک می‌کند. از این روی در اینجا تضاد سفت و سخت میانِ دیکتاتوری و آزادی از بین می‌رود، چراکه اولی به پرورش دومی یاری می‌رساند.
ژاکوبن‌ها را می‌توان به عنوان بیان جنبشی تاریخی و واقعی در راستای غلبه بر غیرعقلانی‌ بودنِ فئودالیسم ارزیابی کرد. آنها برای قدرت خود به نیروهای مردمی متکی بودند و به نوبه خود به تشکیلِ این نیروهای مردمی کمک کردند. هگل در مورد نمونه برادران گراچی در مبارزه با پاتریسین‌های رومی نیز نیاز به روشهای انقلابی پِلِبینی را تأیید می‌کند و هرچند هرگز به‌صراحت در مورد انقلاب هائیتی ننوشت، ولی می‌دانیم با رویکردی مثبت «جمهوری آزاد و مسیحیِ» هائیتی را که در پی شورش بردگان سیاهپوست به راه افتاده بود، تأیید می‌کرد.
هگل در آخرین مقاله خود در مورد لایحه اصلاحات انگلستان اذعان می‌کند که قانون اساسی ژاکوبن‌ها در سال ۱۷۹۳، دمکراتیک‌ترین سندی است که جهان به چشم خود دیده است؛ اما سندی که فقط به عنوان یک تکه کاغذ باقی ‌ماند! در مقایسه با ایده‌ها و سخنان والای ژاکوبن‌های دمکرات، مصالح انقلاب باید به شیوه‌ای خشک و کسالت‌آورتر۴ توسعه یابند. با ظهور بناپارتیسم، این زبان خشک و نثرگونه، به سبک دیکتاتوری و جنگ بازنویسی شد.
 ممکن است هگل ژاکوبن‌ها را به خاطر افراط و تفریط‌هایشان مورد انتقاد قرار دهد و البته اینکه چگونه این افراط‌ها درنتیجة عدم کارایی تاریخی آنها رشد کرد؛ اما زمانی که پدیدارشناسی روح را نوشت، از ارتش بناپارت که اروپا را درمی‌نوردید، تمام و کمال حمایت می‌کرد. 
«پدیدارشناسی روح» مانیفستی بناپارتیستی پس از ژاکوبن‌ها بود که از طلوع عصری جدید و عقلانی به زعامت امپراتور در صف مقدمِ این عصر خبر می‌داد. هگل در نامه‌ای به نیتهامر، از سال ۱۸۰۸ گفت که: اراده بهشت در اراده ‌امپراتور مجسم شده است؛ زیرا ناپلئون از نظر او یگانه عامل موجود در آن زمان برای پیاده‌سازی ایده‌های انقلاب بود. در چشم هگل آلمانی، ناپلئون توانسته بود  ـ حداقل برای مدتی محدود  ـ «انقلاب دائمیِ» روبسپیر را به جنگی دائمی برای صدورِ انقلاب بدل کند. در روزنامه‌ای که هگل در آن قلم می‌زد، از صدور انقلاب و به ‌طور مشخص از «کنفدراسیون راین» که بناپارت بنیاد ‌گذاشته بود، حمایت می‌کرد.
پس از جنگ واترلو، هگل ناچار شد بناپارتیسم خود را به نفع نثر خشک‌ترِ دولت پروس کنار بگذارد؛ دولتی که آن را آشکارا نقد می‌کرد! اما مهم است که این توجیه جزئی هگل برای حمایت از ژاکوبنیسم را در تأکیدی که برای به‌رسمیت‌ شناختنِ ضرورتِ تاریخی به عنوان جزئی جدایی‌ناپذیر از اُدیسة روح قرار می‌دهد، بفهمیم. چنین فهمی دیالکتیکی از ژاکوبنیسم، یعنی [همزمان] نقدِ اراده‌گرایی آنها در سیاست و در عین حال درک انتقادی جنبه‌های مثبتِ آنها را بعدها مارکس کامل‌تر کرد.
آن چیزی که می‌توان روحِ ژاکوبنی هگل نامید، برای متفکران سیاسی رادیکالی که پس از هگل از او پیروی کردند، گم نشد. برونو بائر ـ مرشدِ سابق مارکس ـ زمانی که درشمار هگلی‌های جوان بود، فهمید که جوهرِ اندیشة هگل ژاکوبنی است. پس با لحنی آمیخته به شوخی و جدی نوشت: چرا «[هگلی‌ها] نه آلمانی، بلکه انقلابیون فرانسوی هستند؟... بی‌دلیل نیست که هگلی‌ها انقلاب فرانسه را تحسین می‌کنند و تاریخش را هم به‌دقت می‌خوانند؛ آنها مو به مو از فرانسوی‌ها پیروی می‌کنند. در بین آنها کیست که بداند دانتون، روبسپیر و مارا دیگر در دسترس نیستند؟» 
فریدریش نیچه که دشمن سرسخت فلسفی انقلاب فرانسه بود و آن را «آخرین شورش بزرگ بردگان» در تاریخ بشریت نامید، هگل را وارث فلسفی این انقلاب می‌دانست. او پی برد که روحیه فرانسوی در هگل آنقدر زیاد است که دشوار بتوان او را آلمانی واقعی نامید. نیچه رازِ سیاست هگلی را به عنوان «خودپرستی توده‌ها» کشف کرد و به نظرش این بیانِ فلسفی فقط  به انقلاب و سوسیالیسم ختم می‌شد. آنچه این متفکران فهمیدند، دقیقاً همان چیزی است که خود مارکس بدان پی برده بود: جوهرِ دیالکتیک هگلی، انتقادی و انقلابی است. 
پی‌نوشت‌ها:
۱. «اتحاد مقدس» سازمانی بود که شاهان اروپایی پس از سقوط ناپلئون برای سرکوب جنبش‌های آزادی‌خواهانه در اروپا از سال ۱۸۱۵ با مشارکت تزار روسیه، امپراتور اتریش و پادشاه پروس تشکیل دادند و دیگر نیروهای اشرافی و ضددمکراتیک نیز به آن پیوستند. تحمیل «عهدنامة ترکمنچای» به ایران، نتیجه‌ حمایت همین دولت‌ها از روسیه در سال ۱۸۲۸ بود.// ۲ـ ژاکوبن‌ها اعضای انجمن دوستانِ قانون اساسی در جریان انقلاب فرانسه بودند که به صورت میهن‌پرستانی سرسخت، طرفدار برقراری جمهوری غیرمذهبی و مردمسالار و هوادار برقراری حکومت بی‌رحمانة اقلیت در مواقع اضطراری درآمدند. ژاکوبن‌ها که رهبری‌شان به دست روبسپیر بود، اندکی پس از اعدام وی سرکوب شدند.// ۳ـ منظور پیروی از افراطی‌ترین جناح چپ جمهوری‌خواهان در انقلاب فرانسه است که به سانکولوت‌ها یا «بی‌شلوارها» یا «پابرهنگان» مشهور بودند.// ۴ـ Prosaic: مصالح انقلاب باید به زبان نثر و نه شاعرانه توسعه یابد.

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی