شاهرخ تندروصالح
شاید بد نباشد درنگی بر این نکته داشته باشیم که تاریخ نگاری ادبی،گونه ای رفتار روشنگرانه در زمینه های زیر است:
ـ تامل مفهوم شناسانه بر رویدادهای جاری
ـ محک زدن دانش و تجربه های پیشینیان جهت کاربردی ساختن دانش تاریخ در امور زندگی معمول
ـ یافتن زمینه های تاثیر گذاری و تاثیر پذیری متقابل در مسایل و رویکردهای عمومی
ـ تلاش روشنگرانه برای فرزند زمانه خویش بودن
به تصور این قلم، از جمله هنرهایی که همزیستی تاریخ و ادبیات می تواند برای ما به ارمغان بیاورد، همین «فرزند زمانه خویش بودن» است. البته که این هنر، هنرِ کمی نیست. چرا که با فهم مسایل جاری، زندگی معمول و حال و هوای زمانه و درک سطوح شعور و مصرف شعور در ساماندهی مراودات زندگی، اتفاق ِ خوب ِ واقع بین بودن و هپروتی نبودن واقع می شود.
حالا بیاییم دو روی سکه زندگی مان را مرور کنیم:
ـ روی نخست،فرزند زمان خویش بودن
ـ روی دیگر، واقع بینی متناسب با زندگی جاری
اگر کسی بتواند از شاهراه ادبیات و معابر تاریخ،نقبی هوشمندانه و متناسب با ضرورت ها و نیازهای زمانه بزند، موفق تر قادر خواهد بود از تجربه های گذشتگان به درک صحیح از حال خود و بهره مندی از آنها در تأثیرگذاری بر آینده خود برسد. چیزی که ما ایرانیان امروز در هر کجا، بیش از همیشه به آن نیازمندیم.
تاریخ ایران معاصر، ترکیبی از حال و هواهای متنوع، خلقیات درهم آمیخته شده از زیست های مختلف و خرده فرهنگ ها و الزامات شتاب آلود زندگی در سرعت است.
ضمن این که بخش اعظمِ سرعت ِ امروز، همین سرعتی که بسیاری از تسلط آن بر زندگی در عذاب و عتاب اند، سرعتِ بی مقصد است. گویی کسی به تفنن، گاری خویش را در سرازیری هُل می دهد! می توانیم تصور کنیم هُل دادن یک گاری در سرازیری، ختم به چه خواهد شد؟...
مصیبت شاهنامه و شعور ناب بودن فردوسی
ازجمله مصیبت های تلقینی در رسانه های همگانی، یکی خودبرتر دانستن از همه عالم و آدمیان است. در میان ما ایرانیان، این مصیبت، سیاهپوشان فراوان دارد. دامنه این مصیبت زدگی را می توان در هر تیره و طایفه و گروه و صنف و جنس و سن و قد و قامت دنبال کرد و به عیان دید که فقدان محک فهم، چه بر سر تاریخ و ادب و هنر و زندگی معمولی می آورد.
آیا ما دچار فقدان محک ِ فهم شده ایم؟ آیا ما قافیه زندگی را به مصیبت خودبرتر دانستن باخته ایم؟ آیا سهم ما از همراهی با جریان زنده و پرشور زندگی امروز، همین خرده ترشحات نمایشی برخی رسانه های همگانی است؟
فاجعه ویرانگرتر از مصیبت تلقینِ خودبرتر پنداری، کُرّه کردنِ پهلوان پنبه هایی بی وجود و فاقد ِ اصالت و نسبت است که به برکت انقلابات حیرت آفرین حوزه های ارتباطات و رسانه، ریز و درشت و درهم، صدرنشین بسیاری رسانه هاشده اند. به این فلک زدگی اضافه کنید گوهر شریف آزادی را.
مدام درگیر می مانی تا برای دیگران توضیح دهی که این همه شلختگی، ادبار، پرت و پلا پویی، هیچ ربطی به مختصات ِ شریف آزادی و حقِ بیان ندارد!
هنوز از حافظه جمعی هوشیاران بی غرض، کراهت ِ قرائت ناجورمصرعی از بیت شاهنامه توسط تحفه ای از راسته سینما و نمایش پاک نشده که دیگری از بیراهه، خود را می رساند. انگار که با همدیگر مسابقه گذاشته اند: هر کس زودتر از دیگری ، وقاحت بیشتری در میان افکند او برنده است!
بله، به یقین شما برنده اید!... اما در یاد داشته باشید که باز گذارتان به دباغ خانه تاریخ و ادبیات و فرهنگ خواهد افتاد. آدم در حیرت می ماند چرا سکاندارانی که گاه و به کرات با دق الباب در خانه نداشته ادب این دیار، کاسه چه کنم و درماندگی شان را به ترحم برانگیزی می تابانند تا از گریوه ای گذر کنند، این تحفات را برای چه به میان رقصی می خواهند؟
شما که امکان پرداخت صدها میلیون تومان برای یک ساعت خودنمایی عزیزان خوش نما و خوش حرکات تان در رسانه های شیک و خوشگل پسند را دارید، چه کارتان به شاهنامه؟ چه کارتان به حافظ؟ چه کارتان به سعدی؟ چه کارتان به خیام؟!... همین میانداران را بتابانید تا تاریخ تان را بنگارید!
صداپیشه ای برای سه چهار تراک لب خوانی، صدها میلیون تومان «مزدِ حلق» یا «حلق مُزد» می گیرد. آن دیگری جلیقه وشلیته و تنبان تابی را اصول خوانش آثار ادبی کلاسیک فارسی جا می زند. آن دیگری که با لودگی، ثانیه فروش خنده و شادی به فلک زدگان جغرافیای بیهودگی شده و ...همگی از مصیبت هایی هستند که در تبدیل جوهر غیرت با ادب، با هنر و شعور همچنان و همچنان به کارند.
او که همچون نسیم پاک ِ سحر
در غم نان، به پیچ و تاب افتاد
او که صدزخم فتنه وُ تزویر
نوش جان کرد و در عتاب افتاد
او که از رقص نه که در تب مرگ
شعر شد در دل کتاب افتاد
در بدهکاری اش به این شب سگ
مرگ را بُرد و بی حساب افتاد
سالیان سال، پس از این روزها، روزی به یاد همین روزها خواهند نوشت که کبری امین سعیدی، از بد فقر و حوادث و وفور گزند و تیر طعنه، نخواست طعمه طمع و ولعِ میانداران دوره خود باشد. علیرغم این که شاعری خوب و قابل بود، نتوانست قدرت و دانش و توانایی خودش را بی داغِ زخمِ جنون در شعر و شعور عرضه کند و در محاق گرسنگی و فقر تلف شد.
او هنرمندی بود که نتوانست به نمایندگان حق و حقیقت ثابت کند که در شاهراه توبه، در قلب آتشفشان فقر،خویشتنداری و نداری و تاب آوری زهرِ افعی تنهایی و بی کسی، نفس کشیده و تلف شدن را ثانیه به ثانیه به گوش های کر زمان و زمانه سپرده تا آنهایی که قدر و منزل و منزلت دارند، بی خیال و بی دغدغه، به بهانه گشایش فضا، چنان و چنین کنند... به قول اخوان ثالث: ای بهار همچنان تا همچنان در راه ...کجایی برادر؟!

شما چه نظری دارید؟